چهقدر مردم آسان گرفتهاند مرا
مگر ز جوی خیابان گرفتهاند مرا
همیشه سایه شدند و مرا قدم زدهاند
همیشه گرگ... به دندان گرفتهاند مرا
چهقدر از تو بخواهم، چهقدر نگذارند
در ابتدای تو پایان گرفتهاند مرا
•
و من مجسمهی انتظارشان شدهام
چونآن که گویی، سیمان گرفتهاند مرا
کنار پنجره مجبورم از تو ننویسم
و چشمهای تو باران گرفتهاند مرا
نامت هماین که سبز شود بر زبان من
طعم تمشک تازه بگیرد دهان من
من برکهای زلالم و لبهای کوچکت
افتادهاند مثل دو ماهی به جان من
تا بگذرد در آینه، سرو روان تو
گل میکند هرآینه طبع روان من
گیسو مگو که جادهی ابریشم است این
آنک رسد شکن به شکن کاروان من
دامان توست بازدم باغهای چای
پیراهنت تنفس خرماپزان من
در سینه، جای دل، حجرالاسودی تو راست
ای چشمهات آینهی باستان من
هر یک به شکلی از تو مرا دور میکنند
نفرین به دوستان تو و دشمنان من
هر وعده، پشت پنجره... اندوه ناشتا
چون قرص ماه حل شده در استکان من
•
باید خروسخوان به تماشا سفر کنیم
آماده باش وقت سحر مادیان من...