ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رازق فانی


با هر دلی که شاد شود شاد می‌شوم
آباد هر که گشت من آباد می‌شوم

در دام هر که رفت شریک غمش منم
از بند هر که رست من آزاد می‌شوم

بینم اگر که بال فغان در دلی شکست
من بر لبش نشسته و فریاد می‌شوم

با این نبرد سخت که با صخره‌ها کنم
روزی حریف تیشه‌ی فرهاد می‌شوم

تا خوب‌تر بیان کنم ای زندگی تو را
طبع خیام و خامه‌ی بهزاد می‌شوم

چون بوی گل که گاه شگفتن شود پدید
من از میان شعر خود ایجاد می‌شوم

«فانی» به پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخر من از غرور تو بر باد می‌شوم

حافظ ایمانی


مزامیر ضمیرت را پری‌خوانان نمی‌خوانند
که امثال تو امثال غزل‌های سلیمانند

تو شاید احسن‌الحالی که حالت را نمی‌پرسند
تو شاید لیلة‌القدری که قَدرت را نمی‌دانند

ولایات تو پر مکر است ما اما همین جاییم
مبادا راه ما را دلفریبانت نگردانند

کمانگیران چشمت از شکار مهر می‌آیند
غزل‌خوانان لب‌هایت اناجیل انارانند
 
خوش‌احوالند مستان در هوای چشم مست تو
گریزانند هشیاران ز هشیاری گریزانند

گناه عشق را با کفرِ عقلِ خویش پوشیدند
که تا هستی، خطاپوشان چشمت را نرنجانند
 
خبر داری خودت از مسجدالاقصا نقاط تو
هم‌آغوشانِ قاب قوس عشق تو رسولانند

که معراج تو از بام فلک بال ملک را سوخت
چه جانی تو که پیشت عاشقان جان در کف افشاندند
 
بیا تا در سماع نام تو کف‌ها به دف آیند
بیا تا نیستان در نیستی دستی بیفشانند

عبدالحسین انصاری


چیزی نمی‌خواهم از این دنیا، کافی است کافور و کفن باشد
یک متر و هشتاد و دو سانتیمتر، از خاک میهن سهم من باشد

چیزی نمی‌خواهم از این تقویم، جز لحظه‌ای تا پلک بگذارم
دیگر چه فرقی دارد آن لحظه، من در کدامین پیرهن باشد

سهم من از گل‌های داودی، نذر پرستوهای فروردین
باران نم‌نم، قطره‌ی شبنم، هر صبح سهم نارون باشد

این خانه را آزاد بگذارید، تا سایه‌ها در هم بیامیزند
تا پیچک همسایه با دیوار، درگیر جنگی تن به تن باشد

مردن در این ویرانه آزادی است، ویران شدن حقی خدادادی است
وقتی بهای آدمی کمتر، از مزد دست گورکن باشد

جلادها سرگرم و سردارند، فریادها همواره بر دارند
سکه‌ست کار و بار خنجرها، تا خون برای ریختن باشد

از خیل بندی‌های بی‌رختیم، بیش از توان خویش جان‌سختیم
ما کرم‌هایی شاد و خوشبختیم، میعاد وقتی در لجن باشد

آن کس که ما را زنده می‌خواهد، از زندگی چیزی نمی‌فهمد
وقتی به جای «دوستت دارم»، خنجر به دست مرد و زن باشد

دنبال یک آرامش محضم، چیزی شبیه خواب بعد از ظهر
یک متر و هشتاد و دو سانتیمتر، ای کاش سهمم از وطن باشد

پانته‌آ صفایی


عادت ندارم این همه نامهربان باشی!
با دیگران خون‌گرم و با من سرگِران باشی

(شب خوش) که می‌گویی به من، تاریک و با اکراه...
کل شب اما شادمان با دیگران باشی

یک عمر اسم کوچکت را من فقط... حالا
سخت است که ( ...)جانِ این و آن باشی!

من فکر می‌کردم که «فرهاد» منی... امّا
اصرار داری «خسرو» این داستان باشی

باشد، برو!...دنیا پر است از شهد و از شکّر!
تو می‌توانی «روم» باشی، «اصفهان» باشی...

من این الک را شستم و آویختم، یعنی:
در قصّه‌ی تو آردم را بیختم... یعنی:

واکنده‌ام با خود تمام سنگ‌هایم را
کوتاه می‌آیم به نفعت جنگ‌هایم را

تو خسرو این داستانی؟... باش!... اما من
شیرین نه!... یک زخم عمیقم زیر پیراهن!

یک زخم... با سر باز کردن‌های گه‌گاهش
یک استخوانِ در گلو با خلوت چاهش...

آری شراب تلخ من! حالا شما باید
تا روز محشر تشنه‌ی این استکان باشی...

کلیم کاشانی


به زخم تیر جفا، مرهم عتاب چراست
نمک به روی نمک، بر دل کباب چراست؟

فلک به تشنه‌لبان، قطره را شمرده دهد
به عاشقان، کَرَم اشک بی‌حساب چراست؟

تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند
ز بحرزاده تُنُک‌ظرفی حباب چراست؟

ز ذوق فقر و فنا بی‌خبر چه می‌داند
که جغد معتکف خانه‌ی خراب چراست؟

تو در کنار کسی در نیامدی به خیال
کمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست؟

شبی است عمر طبیعی چو شمع عاشق را
به قتل سوختگان پس تو را شتاب چراست؟

گزک ضرور نباشد سراب غفلت را
دلت بر آتش حرص این قدر کباب چراست؟

کلیم؛ مرغ دل بال و پر شکسته‌ی ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست؟

رؤیا شاه‌حسین‌زاده


برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مُردگان زیادی را
از نزدیک نمی‌شناختیم

مرگ
به اندازه‌ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه‌های حزن‌آلود
کسی را به یاد کسی نمی‌انداختند

عطرها
آدم‌ها را به یاد آدم نمی‌آوردند
و در هر گوشه‌ی این شهر
خاطره‌ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...

جلال‌الدین همایی


شادی ندارد آن‌که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی

آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند
بر جای زخم دل، نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گُلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم زِ رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم به محرمی

صد جو زِ چشم راندم و این خاصیّت نداد
کز هفت بحر فیض، به خاکم رسد نمی

نگذاشت کبر، وسوسه‌ی عقل بوالفضول
تا دیو نفس، سجده بَرَد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر، کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلّمی

در این حدیث نیز حکیمان به گفت‌وگو
افزوده‌اند عقده‌ی مبهم به مبهمی

نخوت زِ سر بِنِه که به بازار کبریا
سرمایه‌ی دو کون، نیرزد به درهمی

گیرم بهشت گشت مقرّر، تو را چه سود؟
کاندر ضمیر تافته داری جهنّمی

افراسیاب خون سیاووش می‌خورد
ما بی‌خبر نشسته، به امید رستمی

از حد خویش پای فزون‌تر کشی «سنا»
گر دور چرخ، با تو مدارا کند کمی