ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
از جنون این عالم بیگانه را گم کردهام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کردهام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کردهام
چون سلیمانم که از کف دادهام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کردهام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کردهام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشانخاطریها شانه را گم کردهام
بس که در یک جا ز غلطانی نمیگیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کردهام
طفل میگرید چو راه خانه را گم میکند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کردهام
به که در دنبال دل باشم به هر جا میرود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1396 ساعت 02:22
باید خودم ترمیم میکردم، هر اتفاقی را که میافتاد
من صوفیِ بینوچهای بودم، هرگز نگفتم هر چه باداباد
آن قدر افتادم که فهمیدم: صوفیگری تقدیر مریم نیست
باید یهودا میشدم گاهی، با این همه عیسای مادرزاد
بعد از تناقضهای بیوقفه، هر لحظه حتماً در دو جا هستم
هم در جهالت مسکنت دارم، هم مینشینم جای استعداد
تا شعر درمانم کند، گفتم، بعدش نوشتم، بعد هم خواندم
من زندگی را خرجِ او کردم، دیگر نمیدانم چه باید داد
مجتبیٰ فرد
شنبه 26 فروردینماه سال 1396 ساعت 01:56
تصور میکنی گاهی که شاید بیزبان باشد
ولی حتماٌ به وقتش میتواند داستان باشد
ترازوی کجی دارد که سنگ و پنبه را با آن
قضاوت میکند بی آنکه عدلی در میان باشد
جهان تازه حذفم کرد از تقویمِ معیوبش
که در آن هیچ کس هرگز نباید قهرمان باشد
خریداری ندارد حسّ من ـ حتا اگر شعر است ـ
گمان کردم ـ پس از آرایشش ـ قدری گران باشد
شکایتهای من شهری پریشان است و بی قانون
که اینجا جای طرحش نیست، شاید آن جهان باشد
مجتبیٰ فرد
جمعه 18 فروردینماه سال 1396 ساعت 09:43
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجدهکنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خندهات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطرههایت بیفتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان ت، که رنگ پشیمانی خداست
در آینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
•
از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1396 ساعت 10:39
گل از گلها شکفت و رنگ جدولها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزهکاری شد
زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد
عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم میزنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،
چه باغی میشکوفد از گلوگاهِ مسلسلها؟
چه دریایی اگر سرچشمهها از زخم جاری شد؟»
نمیدانم چرا مردم به هم تبریک میگویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1396 ساعت 18:30