ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سیروس عبدی

تو شعر بودی از اوّل در آن زمان که نبود
به شکلِ ناله سرودم تو را، زبان که نبود

نگاه کردی و احساس بندگی کردم
خدا هنوز فراگیر، در جهان که نبود

نگاه کردی و در اشتیاق غرق شدم
هنوز شوق پریدن، در آسمان که نبود

کدام کندو از خود بزاق می‌زاید
عسل چشیدم و آبی در آن دهان که نبود

مرا که رد شده بودم، خدا دچار تو کرد
چه قصد داشت از این فتنه، امتحان که نبود

من آمدم که بمانم، طبیعتم این است
فقط به عشق تو ای دوست، می توان که نبود

به ماندگاری شوقت، ابد پدید آمد
و گر نه روح، از آغاز، جاودان که نبود

سیروس عبدی

عطر نفَس، شمیم مو، حالتِ حاد را ببین
عامل اغتشاش شهر! شورش باد را ببین
 
داده جلا لوندی‌اش، هیبت هگمتانه را
جلوه‌ی آریایی دختر ماد را ببین
 
آتش و آب و خاک و باد، دست به دست داده‌اند
تا نشود نصیب من، اوج عناد را ببین
 
چاره به جز فرو شدن، نیست به چال گونه‌اش
ای دل اگر تَهَمتَنی، چاه شغاد را ببین
 
بازوی آهنین مرد، نرم شده در این نبرد
جاذبه‌اش کشنده است، زور زیاد را ببین
 
بین خیال روی او، با نوسان نبض من
رابطه‌ای است مستقیم، قدرت یاد را ببین

سیروس عبدی

«بودن» حضور جبر است، مرگ «نمی‌شه‌ها» باش
هستی ولی چه «هست»ی، هست همیشه‌ها باش

سنگین نشسته‌ای سرد، بی‌جُنب و جوش و بی‌درد
غیرت نداری ای سنگ! کابوس شیشه‌ها باش

حتّی اگر نباشی یا زیر خاک باشی
اثبات کن خودت را مانند ریشه‌ها باش

در هر نهال کوچک، جریان بگیر چون خون
احیاگر درختان، بنیان بیشه‌ها باش

بی دام و دوری و درد، آسان نمی‌شود عشق
عشق است و کوه مشکل، فرهاد تیشه‌ها باش

سیروس عبدی

عطرِ نفَس، شمیم مو، حالت حاد را ببین
عامل اغتشاش شهر! شورش باد را ببین
 
داده جلا لوندی‌اش، هیبت هگمتانه را
جلوه‌ی آریایی دختر ماد را ببین
 
آتش و آب و خاک و باد، دست به دست داده‌اند
تا نشود نصیب من، اوج عناد را ببین
 
چاره به جز فرو شدن، نیست به چال گونه‌اش
ای دل اگر تَهَمتَنی، چاه شغاد را ببین
 
بازوی آهنین مرد، نرم شده در این نبرد
جاذبه‌اش کشنده است، زور زیاد را ببین
 
بین خیال روی او با نوسان نبض من
رابطه‌ای است مستقیم، قدرت یاد را ببین

سیروس عبدی

یا اذان سر می‌دهد یا هویِ درویشان زَند
عشق، با شیپور شیدایی دم از ایشان، زَند

عشق وقتی می‌رسد در هیأت پیغمبری
آفتابی تازه بر قلب شب‌اندیشان زند

با تبر در دست ابراهیم و با توفان، به نوح
با جنون، چادر به صحرای خطرکیشان زند

حال من در قبضه‌ی خاصیّت احوال توست
سیر باشد یا نباشد، گرگ بر میشان زند

میوه‌ی کالی کسی چید و درخت، آتش گرفت
مرگ پیران، داغ کمتر بر دل خویشان زند

سیروس عبدی

پیکری پیرم که در هر دوره‌ای جان داشتم
معبدی متروکه‌ام، ادیان، فراوان داشتم

عشق‌هایی دیده‌ام مرموز و گوناگون و ژرف
روزهایی ملتهب، شب‌های نالان داشتم

رود اگر می‌بینی‌ام آرامشم هموار نیست
دشت می‌داند که چندین بار طغیان داشتم

هر کسی اندازه‌ی اندیشه‌اش عاشق شده
فرق من این بود اگر با هر چه حیوان داشتم

من کشاورزی اگر بودم تمام سال‌ها
از خدا در ذهن خود تصویر باران داشتم

قریه‌ای کوچک اگر بودم نمی‌گفتم که؛ کاش -
کوچه‌هایم تنگ هستند و  خیابان داشتم

خوب می‌دانم اگر پایم نلغزید از مسیر
در تمام طول راهم یک نگهبان داشتم

خوب می‌دانم جهان شعر من بی شور عشق
خالی از مردم‌ترین بود و بیابان داشتم

باز هم ای جان ناقابل فدای عشق شو
از همان اول به تقدیم تو ایمان داشتم

با من از برگشتن ناممکنت حرفی نزن
من خدایی خسته‌ام مثل تو انسان داشتم

روح من جریان نامیرایی از تنهایی است
کاش من هم مثل تو یک روز پایان داشتم

سیروس عبدی

در تب عشق تو می‌سوخت بدن ساخته شد
قصد تسبیح تو را داشت دهن ساخته شد

خاک تسبیح تو را بر لب خود جاری کرد
باد و باران و درختان و چمن ساخته شد

عشق با صد بدل و جلوه به بازار آمد
جنگ دنیاطلبان، فتنه و ظن ساخته شد

آن‌چه در ذهن بشر بود به هم ریخت اجل
گور پیدا شده و کافور و کفن ساخته شد

قیمت مختلف زیستن آدمیان
نرخ وابستگی روح به تن ساخته شد

فاتحان با قلم فتح و شهیدان به خروش
صفحه در صفحه‌ی تاریخ کهن ساخته شد

نه به آرایش شاهان نه به پالایش نفت
خون ما ریخت در این خاک و وطن ساخته شد

سیروس عبدی

«ناز» اگر در «بغل نرم» خیابان خوب است
«عشق» در پهنه‌ی مهجور بیابان خوب است

از خدا خواستم آسوده نباشم ای عشق
با تو اوضاع جهان بی‌سروسامان خوب است

من سفارش‌شده‌ی دست لسان‌الغیبم
«زیر شمشیر غمت رقص کنم» ـ آن خوب است

و چه زیباست نبردی که تو دشمن باشی
مرگ ـ از دست تو با زخم فراوان خوب است

با تو هر چیز خوش‌آیند و جهان: زیبایی است
با تو پاییز قشنگ است و زمستان خوب است

چه قدر ردشدن از زیر درختان زیباست
چه قدر بر لب این پنجره: باران خوب است

عطش توست ـ گوارای وجودم شده است
گاه یک درد به اندازه‌ی درمان خوب است

شوکران هوسی شهد تو را تلخ نکرد
لذّت طعم عذاب تو کماکان خوب است

سیروس عبدی

در جشن‌های رنگین، در خنده‌های زیبا
چشمم نخورد آبی، از چشمه‌ی تماشا

میزش کنار من بود اما چه دور بودند:
دستان کوچک من، از دست‌های «سارا»

انگار بسته بودند دست من و تو عهدی ـ
از لحظه‌ی نخستین، از ابتدای دنیا

انگار خوانده بودند در گوش چشم و دستم ـ
ـ قانون عشق این است: «تنها» برای «تنها»

شاید اگر نبودی، شاعر شدن غلط بود
شاید نمی‌سرودم، هرگز، ترانه‌ای را

بر من ببخش اگر گاه، حرفی مکدّرت کرد
بی‌آفتاب بودم مثل تمام شب‌ها

می‌خواستم بتابی، تنها، به روزن من 
می‌خواستم نباشی: رود هزار دریا

سیروس عبدی

اگر آن ترکش تهدید، بدن می‌خواهد
طفل این خاک، نه قنداق، کفن می‌خواهد

زیر پوتین پلشتان اگر این خاک رود
زندگی، پیرهن مرگ، به تن می‌خواهد

حفظ حیثیت دریا به -فقط- ساحل نیست
موج‌های قدر، صخره‌شکن می‌خواهد

او به ویران شدن رابطه می‌اندیشد
آن که صد فاصله بین تو و من می‌خواهد

او به جریان من و تو نگران می‌نگرد
او از این خرّمی رود، لجن می‌خواهد

آه از آن دشت، که در آن نخروشد رودی
آه از آن رود که مرداب شدن می‌خواهد

کاش در معرکه‌ی مرگ، شهیدی باشم
آن که ذرات تنش، خاک وطن، می‌خواهد

سیروس عبدی

در کار جهان هیچ‌کس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد

ما سوخته‌ها طعمه‌ی هم‌واره‌ی عشقیم
این آتش کهنه هوس خام ندارد

از روز و شبم جز تو ندارم خبر ای ماه
دیوانگی من سحر و شام ندارد

بگذار که با یاد تو غافل شود از تو
این مرغک وحشی خبر از بام ندارد

هر چند پریشان ولی آسوده‌ترینم
دیوانه، غم گردش ایام ندارد

ماییم و غمی کهنه‌تر از روز نخستین
تا سلسله‌ی درد سرانجام ندارد

بگذار چموشانه رهایم کنی ای دل
بگذار بگویند: دلی رام ندارد

بگذار برای همه بی‌واسطه باشی
مانند شرابی که غم جام ندارد

آرامش مرداب برای تو عذاب است
تو رودی و جریان تو آرام ندارد