ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اسماعیل محمدپور

تقسیم بر دو بخش هم اندازه، اندوه ماه و سال برای من
هر آن‌چه ممکن است نصیب تو، هر آن‌چه که محال برای من

من سکّه می‌شوم به هوا پرتاب تو شیر می رسی به زمین، من هیچ
یک‌دوم احتمال برای تو، یک‌هیچم احتمال برای من

یک‌هیچم، احتمال کمی هم نیست، دست مرا ببین که خط آوردم
ای فالگیر پیر! چه می‌بینی، در این خطوط لال برای من؟

یک سرنوشت لال هم‌این خوب است هی قهوه پشت قهوه هم‌این خوب است
هی قهوه پشت قهوه که خوش باشیم، هی فال پشت فال برای من

گفتی: «بهشت باغ و گل و رود است، قصه یکی نبود و یکی بود است»
اما فقط بهشت شبیه توست، در عالم خیال برای من

تا آسمان همیشه هم‌این رنگ است، فرقی نمی‌کند که کجا باشم
یا آبی جنوب برای من، یا آبی شمال برای من

آدم شدم که مثل خودم باشم، گفتم که من بهشت نمی‌خواهم
آن سیب‌های سرخ برای تو، این سیب‌های کال برای من

اسماعیل محمدپور

هر چند گذشتند از این شهر، امیران
خالی نشد این معرکه از خیل دلیران

چندی نشنیدیم به جز زخم زبانی
سطری ننوشتند به تدبیر، دبیران

با خون دل آمیخت و از سوز جگر بود
هر لقمه که خوردند و نخوردند فقیران

ماییم و سرِ دار، سکوت حسنک‌ها
ماییم و تماشای سر سبز وزیران

«از خون جوانان وطن لاله دمیده»
آغشته به خون من و تو پرچم ایران

افسوس و صد افسوس از این رنگ‌پذیری
داد از غم بی‌رنگیِ نیرنگ‌پذیران

در روز عطش، زخم حسینی نچشیدند
گفتند اگر از شام غریبان اسیران

ما روزه گرفتیم ولی ماربه‌دوشان
خوردند جوانان و رسیدند به پیران

در شعبده‌شان هم خبر از دسته‌گلی نیست
دل بیهده بستیم به این معرکه‌گیران

اسماعیل محمدپور

ای نسیمی که می‌وزد با تو، عطر میقات مسجد تنعیم
شور اردیبهشت آوردی، با خود از صبح «اَحسنِ تقویم»

ای نسیمی که در تو پیچیده‌ست نفحات دَمِ مسیحایی
آتش صبح‌خیزِ ابراهیم، کلمات شکوه‌مند کلیم

ای نسیمی که با تو آمده است خُنَکای بهشتی زمزم
چه خبر از «مقام اسماعیل»؟ چه خبر از« مقام ابراهیم»؟

این منم – زحمت سری بر تن- چشم و گوش و زبان، همه بی «من»
بی‌سروپاتر از همیشه‌ی خویش، ذرّه‌ذرّه سوی تو می‌آییم

«جمع» بزم و صبوح و انگوری، «ضرب» در بی‌نهایتِ شوری
همه چیز از تو می‌شود «منها»، همه چیز از تو می‌شود «تقسیم»

«که یکی هست و هیچ نیست جز او... وَحدهُ لا اِلهَ الّا هوُ...»
همه تهلیل‌گوی در تکبیر، همه لبّیک‌گوی در تعظیم

نغمه‌ی «ذلک الکتاب» به گوش، شکّ «لا ریبَ فیه» شد خاموش
هفت دور جنون گذشت اما، نه «الف» فهم شد، نه «لام» و «میم»

اسماعیل محمدپور

مثل بهار، سفره‌ی رنگین تازه‌ای
بارانی و لطافت غمگین تازه‌ای

مانند سیب، رنگ هوس‌های آدمی
حوّای نوبرانه‌ی برچین تازه‌ای

ییلاقی شکوه عسل‌های چارفصل
کندوی دیلمانی شیرین تازه‌ای

لبریز از شگفت معانیِّ کهنه‌ای
سرشار از شکوه مضامین تازه‌ای

هر چند دل‌سپرده‌ی آغوش دیگری
هر چند سرسپرده‌ی بالین تازه‌ای

دل می‌بری شبیه خدایی که نیستی
کفری ولی پیامبر دین تازه‌ای

دعوت اگر کنی همه‌ی عاشقان شهر
ایمان می‌آورند به آیین تازه‌ای