چشمهای تو قهوهی ترک است، ابروانت هوای کردستان
خندههایت کلوچهی فومن، گریههای تو چای لاهیجان
ساحل انزلی است چشمانت، موجها آبروت را بردند
تن داغ تو ماسهی دریاست توی گرمای ظهر تابستان
ای درخت مبارک نارنج! تو چراغ محلّهی مایی
مرد همسایهی شما دزد است، شاخهات را برای من بتکان
مثل اخبار تازه میمانی که به چشم کسی نیامدهای
نکند ناگهان یکی برسد، برساند تو را به گوش جهان
خبر قتلعام آدمها، صبح یک روز در مزارشریف
خبر یک تصادف خونین، عصر یک روز جادهی تهران
خبر دستگیری صدام مثل یک انفجار در بغداد
خبر دستگیری یک صرب توی شبهجزیرهی بالکان
مستی و میروی به جانب چپ، مستی و میروی به جانب راست
گاه مثل مقالهای در شرق، گاه چون سرمقالهی کیهان
ماه مرداد بیتو میگذرد حیف این هفتتیر خالی نیست
من خودم پیشپیش میمیرم دیگر این قدر ماشه را نچکان
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای:
باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی!
تا از غمِ زمانه بیابی فراغِ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانهای شوی
یا اینکه از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانهای شوی
یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینهی ویرانهای شوی
اما زِ سوزِ سینه دعا میکنم تو را
چون من مباد آنکه «درِ» خانهای شوی!
چون من مباد شعلهور و نیمهسوخته
روزی قرین ِ آهِ غریبانهای شوی
چون من مباد آنکه به دستانِ خستهای
در مویِ دخترانِ کسی شانهای شوی
•
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای:
«باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی»
هیچ بودیم، خدا خواست که تشکیل شویم
مختصر شرحی از آن صاحب تفصیل شویم
قبل ما آمده بودند که آدم باشند
یک کلاغ آمد و آموخت که قابیل شویم
چه عصاها به زمین خورد که ما برخیزیم
بعد هم منکر ِ رفتآمدِ از نیل شویم
تا کجا از خودمان غول سهسر میسازیم؟
نور هم آن قدَری نیست که ما فیل شویم!
تازه گیرم بشویم، از کرَم اوست اگر
باز شایستهی دیدار ابابیل شویم!
•
مثل دکّان، دلمان پر شده از جنس جلَب
کاش این جمعه بیاید، همه تعطیل شویم
ای کم شده وفای تو، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو، این نیز بگذرد
زین بیش، نیک بود به منِ بنده، رأی تو
گر بد شده است رأی تو، این نیز بگذرد
گر هست بیگناه، دلِ زار مستمند
در محنت و بلای تو، این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو، این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیام سزای تو، این نیز بگذرد
گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو، این نیز بگذرد
غم شکستهپری را پری نمیداند
پرندهی قفسی، دلبری نمیداند
طمع ندارم از آن لب که بوسهای برسد
زمینِ سوخته، بارآوری نمیداند
هر آنچه تلخ که داری بریز و هیچ مگو
که مِیفروش، غم مشتری نمیداند
حریفِ مست چه بسیار شیشهها که شکست
زمان چه دیو و زمین، داوری نمیداند
رها شدیم چو طفلی رها در آغوشش
دریغ و درد زمین، مادری نمیداند
چونآن به درد دچارم، چونآن به داغ اسیر
که جز تو حال مرا دیگری نمیداند
منم بدون تو تنها، «نجه دوزوم گجه لر»؟
ولی چه فایده، مرگ، آذری نمیداند...
نبودنِ تو
فقط نبودنِ تو نیست
نبودنِ خیلی چیزهاست
کلاه روی سَرمان نمیایستد
شعر نمیچسبد
پول در جیبمان دوام نمیآورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بیتو فقیر شدهایم
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آنک خلق را حیران کنی
من بر آنک مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گَردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار، نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهای
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهای
من چو مار خسته، پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول خواهی خود مگو
چون شَهَت لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن
گر برون آیی از این آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها، گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل، قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش، صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور، دامانت کنم
من هُمایم، سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
خوبم!
درست مثل مزرعهای که
محصولش را ملخها
خوردهاند
دیگر نگران داسها نیستم...
بگذار
در هماین یک شعر
دوباره عاشق هم باشیم؛
من نامت را
صدا میزنم
تو بگو «جانم».
دنیا
ناامنتر از آن است
که فکر میکنی!
از این سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور
چه طرفی بستهام ای دوست از این نام ننگآور؟
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟
دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور
به دست آور دل آن شاه ترسو را به ترفندی
به لبخندی سر این شیخ ترسو را به سنگ آور
به استقبال شعر تازهام بند قبا بگشا
مرا از این جهان بیسروسامان به تنگ آور
فراموشی در این شیشه است، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم میکند قدری شرنگ آور...
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانهی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که میخواهدم آزاد
ای باد تخیّل ببر آنجا غزلم را
کَش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه میجویی از این زادهی اضداد؟
میخواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزدهی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است
بلند حرف بزن، گوش شهر سنگین است
بلند حرف بزن ماه بیقرینه، ولی
مراقب سخنت باش، شب خبرچین است
مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیدهام که مجازات عشق سنگین است
اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست
گمان مبر که دعا می کنند، نفرین است...
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است
مرا به خوب شدن وعده میدهی امّا
شنیدهام همهی وعدهها دروغین است
به حال و روز بد پیش از این چه مینالی؟
چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است
ببینید، ببینید، هلال رمضان را
برون ریزید از دل، همه ظنّ و گمان را
بمویید و برویید، بجویید و بپویید
بشویید عیان را و ببویید نهان را
چرا درد دل خویش نگفتیم به دلدار
چرا چاره نکردیم، پریشانی جان را
برون آورد ای کاش یکی واقعه ناگاه
از این وحشت اوهام، جهان نگران را
کدورت بزداییم، تباهی بتکانیم
علاجی بتوانیم مگر زخم زبان را
ببین دربهدرانیم، رها در شب بیماه
اگر دست نگیرند، من و گمشدگان را
عزیزا به هم آییم که سفیانی دوران
به هم ریخته امروز، زمین را و زمان را
دگر نوبت مهدی است درآییم به میدان
مگو لشکر دجال گرفته است جهان را
چرا این همه در خویش تنیدیم و دویدیم
چرا دور نکردیم ز خود نام و نشان را
نه شمسیم و نه عطار، نه خواندیم به یک بار
نه حلاج و نه شبلی، نه شیخ خرقان را
ندیدیم و نگفتیم حکایات الهی
نخواندیم یکی قصهی موسی و شبان را
همه روح شگفت است همه گنج نهان است
بیا پاس بداریم چنین درّ گران را
دکانی بگشودیم به سرمایهی جادو
اگر معجزتی نیست ببندیم دکان را
مقیمان حرم را مزن با دم شمشیر
مریز آبروی کس، مرنجان همگان را
منم طوطی ناچار مرا با خود مگذار
رها کن ز من این بار من آینهخوان را
منم طوطی و در من هر آیینه دم اوست
سخن های غریبی است من هیچمَدان را
از این ظلمت یکریز، جهان را به درآریم
سحر شد نشنیدید مگر بانگ اذان را؟
اگر عاشقی امروز به میدان عمل شو
اگر یوسفی امروز مرنجان اخوان را
مبندیم در نور به روی دل مستور
سحر شد بگشاییم مفاتیح جنان را
عزیزان منا کاش مبارک شود ایام
ببینید، ببینید، هلال رمضان را
نوح رمضان آمد و من خاکنشینم
تا در دل توفان تماشا، چه ببینم
نوح رمضان آمد و من ماربهدوشم
با جفتی از این گونه، به کشتی چه نشینم
اینک چه نصیبم ز بسا معجز موسی
باری که ز قارونصفتی، غرق زمینم
هر بار دمیدند دمی عیسوی افسوس!
گلتر شدم از پیش به عذری که هماینم
گفتند هلال رمضان است عیان است
گفتندم و گفتم بگذارید ببینم
ستارههای جهان ریزهخوار چشم تواَند
شرابهای دو عالم خمار چشم تواَند
سپیدبختی روز و سیاهروزی شب
بیان سادهی لیل و نهار چشم تواَند
نه ماه و چشمه که شهره به روشنی شدهاند
تمام آینهها وامدار چشم تواَند
و اینکه وا شده پلک هزار نرگس مست
نتایج نفحات بهار چشم تواَند
زمین و زهره و... اصلاً تمام سیّارات
شبیه این دل من بر مدار چشم تواَند
مِی و ستاره و خورشید و نرگس و دریا
بدون شک همهشان از تبار چشم تواَند
برای دیدن «سان» از هزار چشم آهو
جهانیان همه در انتظار چشم تواَند
خلاصهتر بنویسم: غزالِ دشت غزل!
پلنگهای زیادی شکار چشم تواَند