ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

غلام‌عباس سعیدی

هر چه او ناز و ادا کرد مجابش کردم
تا رضاخان شدم و کشف حجابش کردم

مریم باکره‌ای بود و عبادت می‌کرد
جبرئیلش شدم و پاک، خرابش کردم

چشم افسونگر می‌گون غزل‌خوانی داشت
هر غزل خواند یکی ناب، جوابش کردم

گل سرخی که دهانم ز دهانش بر داشت
آن قدَر سخت مکیدم که گلابش کردم

تا که شلّیک کند بوسه‌ی آتش، تا صبح
لب، مسلسل شد و پیوسته خشابش کردم

بازوان را ز دو سو مثل کتابی بستم
مثل یک برگ گلِ لای کتابش کردم

تا که بردارم از گردن او حق زکات
بوسه‌ی بیش‌تر از حدّ نصابش کردم

غلام‌عباس سعیدی

خدا را شکر می‌خندی هوا هم کاملاً صاف است
عزیزم! خانه معذورم ولی یک پارک، اطراف است

قدت ترکیب‌بند سعدی و رویت، گلستانش
لبانت بیتِ حافظ، چشم‌هایت شرح کشّاف است
 
به جای کعبه، مردم زائر چشم تو می‌گردند
پیِ ثبت نگاهت سازمانِ حج و اوقاف است

مبند آن چشم آهو را که شیرین می‌پرد انگار
شکارش از کران تا بی‌کران از قاف تا قاف است

هوس می‌بافد از موی پریشانت دلم امّا
میان شهر ابریشم چه جای بوریاباف است

نمی‌گنجد میان شعر من کیفیّت چشمش
که این خورشید را سیری برون از حدّ اوصاف است

غلام‌عباس سعیدی

در خیابان خسروی نو بود طرفِ باغ نادری می‌رفت
چادری ظاهراً نبود اصلاً ولی آن روز چادری می‌رفت

چارراه آمد و گمش کردم چارسو را دقیق کاویدم
حرم از دست راست می‌رفتند دیدم او را از آن وری می‌رفت

ناز مانند ماده‌آهویی زیر تیر نگاهت اما رام
گر که می‌دیدیش به چشمی پاک یا به چشم برادری، می‌رفت

چشم‌ها دو پیاله‌ی لبریز، گونه ترگونه چانه اشک‌آلود
از سر درد دم به دم می‌خورد هر قدم یک سکندری می‌رفت 

نبض مانند طبل می‌کوبید توی رگ در شقیقه‌اش وقتی
چشم و ابروی مرد بی‌شرمی پیش او رقص بندری می‌رفت

می‌دوید اسب گونه گاه از ترس کز پی‌اش می‌دوید یابویی
می‌پرید آهوانه گاه از خوف کز کنارش یکی خری می‌رفت

مثل آهوی در هجومِ گرگ دورِ او مردهای چشم‌چران
به امید یکی دو روحانی یا دعاخوان و منبری می‌رفت

مثل یک آدم کتک‌خورده، کوفته، دل‌شکسته، افسرده
تا به دادش کسی رسد انگار طرفِ دادگستری می‌رفت

پشت سر چشمه چشمه چشمه سراب پیش رو موج موج اقیانوس
زورقی دستِ باد افتاده به هوایِ شناوری می‌رفت

گنبد از دور دست تکان داد موجی از شادی و غرور وزید
سر و گردن کشید بالاتر مثل سرباز لشکری می‌رفت

ترکِ تب‌ریزِ مشهدآشوبی به حرم می‌رسید انگاری
توی مغز کسی دمِ افطار بوی یک نان بربری می‌رفت

چون به دریا رسید قطره‌ی آب محو شد خار و خس ندید دگر
همه دریا شدند و دور و برش یکی می ماند و دیگری می‌رفت