ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
میتوان از تو فقط
دور شد و آه کشید
پرچم صلح برافراشتهام
بر سر خویش
نه یکی، بلکه به
اندازهی موهای سفید
سالها مثل درختی که
دَم نجاری است
وقت روشن شدن ارّه،
وجودم لرزید
ناهماهنگی تقدیر
نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار
نباید ورزید
شب کوتاه وصالت به
گمان شد سپری
دست در زلف تو
نابرده دو تا صبح دمید
من از آن کوچ که
باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و
انگیزهی پرواز پرید
تلخی وصل ندارد کم
از اندوه فراق
شادی بلبل از آن است
که بو کرد و نچید
مقصد آن گونه که
گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمهی راهید
اگر، برگردید
مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیات
سلام و حالپرسی و شروع خوشزبانیات
فقط نه کوچهباغ ما… فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیات
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیات
جواب کن به جز مرا… صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیات
بیا فقط خبر بده مرا قبول کردهای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانیات