ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

کاظم بهمنی

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت
روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت
یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند
جا ندارد عشق‌های این چون‌اینی در بهشت

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند
دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ
می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»
خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت

کاظم بهمنی

لذت مرگ، نگاهی‌ست به پایین کردن
بین روح و بدن‌ات فاصله تعیین کردن

نقشه می‌ریخت مرا از تو جدا سازد «شک»
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن

زیر بار غم تو داشت کسی له می‌شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته‌ام
که نمانده‌ست توانایی نفرین کردن

«باوفا» خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست»
خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!

وزش باد شدید است و نخ‌ام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از این کردن

کاظم بهمنی

ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
می‌توان از تو فقط دور شد و آه کشید

پرچم صلح برافراشته‌ام بر سر خویش
نه یکی، بل‌که به اندازه‌ی موهای سفید

سال‌ها مثل درختی که دَم نجاری است
وقت روشن شدن ارّه، وجودم لرزید

ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید

شب کوتاه وصالت به گمان شد سپری
دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید

من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و انگیزه‌ی پرواز پرید

تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق
شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید

مقصد آن گونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمه‌ی راهید اگر، برگردید

کاظم بهمنی

قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی
قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!

مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی

من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست
عهده‌دارِ آن نگاهِ لرزه‌افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعدِ من اندازه‌ی یک عشق روشن نیستی

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی

چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی
هر چه گوید عاشقم، می‌گویی: «اصلاً نیستی»
دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!

کاظم بهمنی

کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم 
بیش از این‌ها از دعای خود توقع داشتم 

بید مجنون کاشتم، فکر تو بودم، خشک شد 
زرد می‌شد مطمئناً کاج اگر می‌کاشتم 

آن که زد با تیغ مکرش گردنم را، خود شمرد 
چند گامی سوی تو بی‌سر قدم برداشتم 

ای شکاف سقف ِبر روی سرم ویران شده 
کاش از آن اول تو را کوچک نمی‌پنداشتم 

آه ِمن دیشب به تنگ آمد، دوید از سینه‌ام 
داشت می‌آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم

کاظم بهمنی

یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر
من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر

بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر

ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر

من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!

مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم
مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر

در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر

کاظم بهمنی

مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانی‌ات
سلام و حال‌پرسی و شروع خوش‌زبانی‌ات

فقط نه کوچه‌باغ ما… فقط نه این‌که این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانی‌ات

دوباره عهد می‌کنی که نشکنی دل مرا
چه وعده‌ها که می‌دهی به رغم ناتوانی‌ات

جواب کن به جز مرا… صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانی‌ات

بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانی‌ات

کاظم بهمنی

تو هم‌آنی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دل‌خون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِدلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با این‌که مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

«منم آن شیخ سیه‌روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را»

کاظم بهمنی

بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است
گاه در چشم خلایق روسیاهی لازم است

زندگی شطرنج با خویش است تا کی فکر برد؟
در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم است

رشته بین من و «او» با گره کوتاه شد
معصیت آن قدرها بد نیست گاهی لازم است

کاظم بهمنی

رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می‌داند

میان مایی و با ما غریبه‌ای؟! افسوس...
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند

تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند

برای مردم شهری که با تو بد کردند
چه‌گونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند

تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند

کسی اگر چه نداند خدا که می‌داند
فقط معطل مایی کسی چه می‌داند

اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست...
تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند

کاظم بهمنی

مرده‌ام؛ این نفس تازه‌ی من فلسفه دارد
روی پا بودن این برج ‌کهن فلسفه دارد

سنگ این است که من فکر کنم «قسمتم این بود»
تیشه بر سر زدن «سنگ‌شکن» فلسفه دارد

دوستی با تو میسّر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف...
و همین «حیف» خودش مطمئناً فلسفه دارد

آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر در آیم
تازه فهمیده‌ام این بند ِکفن فلسفه دارد

کاظم بهمنی

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی
نقطه‌ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر
پشت عاشق را همین آزارها، تا می‌کند

از دل هم‌چون ذغالم سرمه می‌سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند

کاظم بهمنی

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم
سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم

بین جان من و پیراهن من، فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم

برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم

بازی ماهی و گربه است، نظربازی ما
مثل یک تُنگ، شبی می‌شکنم می‌میرم

روح ِبرخاسته از من! ته ِاین کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم، می‌میرم

کاظم بهمنی

سینه‌ام این روزها بوی شقایق می‌دهد
داغ از نوعی که من دیدم، تو را دق می‌دهد

برگ‌هایم ریخت بر روی زمین یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رأی موافق می‌دهد

چشم‌هایت یک سوال تازه می‌پرسد ولی
چشم‌هایم پاسخت را مثل سابق می‌دهد

زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس؟
دوّمی! چون اوّلی دارد مرا دق می‌دهد

کاظم بهمنی

تا تو بودی در شبم، من، ماه تابان داشتم
روبه‌روی چشم خود چشمی غزل‌خوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده‌دار وصل نیست
یک زمان پیش‌آمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کم‌تر از آن نارفیقان داشتم

ساده از «من بی‌تو می‌میرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله‌ی خود، سخت ایمان داشتم

لحظه‌ی تشییع من از دور بویت می‌رسید
تا دو ساعت بعد دفنم هم‌چنان جان داشتم

کاظم بهمنی

خبرِ خیرِ تو از نقل رفیقان سخت است
حفظ حالات من و طعنه‌ی آنان سخت است

لحظه‌ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر، نگه‌داریِ باران سخت است

کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد
جستن از عرصه‌ی هول‌آور طوفان سخت است

ساده عاشق شده‌ام... ساده‌تر از آن رسوا
شهره‌ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است

ای که از کوچه‌ی ما می‌گذری، معشوقه
بی‌محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
فن تشخیص نم از چهره‌ی گریان سخت است

کاظم بهمنی

کسی که در حضور تو غزل ارائه می‌کند
حرف نمی‌زند تو را، عمل ارائه می‌کند

فقط برای کام خود لب تو را نمی‌گزم!
کسی که شهد می‌خورد عسل ارائه می‌کند

نشسته توی دفترم نگاه ِ لرزه‌افکنت
و صفحه‌صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند

به کُشته مرده‌های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِمعاد تو  اجل ارائه می‌کند

«رفاهِ» دست‌های تو شنیده‌ام به تازگی
برای جذب مشتری «بغل» ارائه می‌کند

بگو به کعبه از سَحر درون صف به ایستد
ظهر‌، قریش ِ طبع من، هبل ارائه می‌کند

ظهر، کلاس ِدینی و من و تو و معلّمی
که هی برای بودنت علل ارائه می‌کند

و غیبتی که می‌زند برای «بهمنی» است که
نشسته در حضور تو غزل ارائه می‌کند

کاظم بهمنی

رفیق حادثه‌هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه‌هایی شبیهِ زنجیری

در این رسانه‌ی دنیا میان برفک‌ها
نه مانده از تو صدایی، نه مانده تصویری

رسیده سنّ حضورت به سنِ نوح اما
شمار مردم کشتی نکرده تغییری

هزار جمعه‌ی بی‌تو گذشته از عمرم
هزار سال پیاپی دچار تأخیری

شبیه کودک زاری شدم که در بازار...
تو دست گمشده‌ها را مگر نمی‌گیری؟

کاظم بهمنی

تکه یخی که عاشق ابر ِعذاب می‌شود
سر قرار عاشقی، همیشه آب می‌شود

به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود
روز وصال‌شان کسی، خانه‌خراب می‌شود

کنار قلّه‌های غم، نخوان برای سنگ‌ها
کوه که بغض می‌کند، سنگ مذاب می‌شود

باغ پر از گُلی که شب نظر به آسمان کند
صبح به دیگ می‌رود؛ غنچه گلاب می‌شود

مریض چشم‌های تو به علت نفوذ آب
به هر مطب که می‌رود زود جواب می‌شود

چه کرده‌ای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می‌کنم شعر حساب می‌شود

کاظم بهمنی

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم