ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فاضل نظری

من و جام می ‌و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم‌الله، در تاخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن
شکایت‌های من از عشق از این دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل دین حب است و حب در اصل دین، بی‌شک
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است

فاضل نظری

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آن‌چه در سر من نیست، ترس رسوایی است

چه غم که خلق به حُسن تو عیب می‌گیرند؟
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی است

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی است

کنون اگر چه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ‌های دریایی است

فاضل نظری

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

فاضل نظری

هر چه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه‌ی عشقت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هر چند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نام تازه می‌گیرد
از این بی‌آبرویی، نام ما آوازه می‌گیرد

من از خوش‌باوری در پیله‌ی خود فکر می‌کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می‌گشاید عشق
عجب داروغه‌ای! باج سر دروازه می‌گیرد

چرا ای مرگ می‌خندی؟ نه می‌خوانی، نه می‌بندی
کتابی را که از خون جگر، شیرازه می‌گیرد

ملال‌آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت، غنچه را خمیازه می‌گیرد!

فاضل نظری

و عمر؛ شیشه‌ی عطر است، پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد
که روی آینه، جای نفس نمی‌ماند

طلای اصل و بدل آن چون‌آن یکی شده‌اند
که عشق جز به هوای هوس نمی‌ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او بِرهان
که این طبیب به فریادرس نمی‌ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمی‌ماند

فاضل نظری

بعد یک سال بهار آمده، می‌بینی که؟
باز تکرار به بار آمده، می‌بینی که؟
 
سبزی سجده‌ی ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟
 
آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده، می‌بینی که؟
 
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می‌بینی که؟
 
غنچه‌ای مژده‌ی پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می‌بینی که؟

فاضل نظری

دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است
چه کرده‌ای که ز بود و نبودت آزرده است

به عکس‌های خودم خیره‌ام، کدام منم؟
زمانه، خاطره‌های مرا کجا برده است

چه غم که بگذرد از دشت لاله‌ها توفان
که مرگ، دل‌خوشی غنچه‌های پژمرده است

اگر سقوط بهای بلندپروازی‌ست
پرنده‌ی دل من بی‌سبب زمین خورده است

از این به بعد به رویم در قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است

فاضل نظری

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ‌کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سَرِ گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه‌ی عاشقی ما سروسامان نگرفت

هر چه در تجربه‌ی عشق سَرَم خورد زمین
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری‌ست
قصه‎ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

فاضل نظری

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!

خون می‌چکد از بوسه‌ی گرمت، چه بگویم
ای نشتر جان‌سوز! به این سینه چه گفتی؟

چون شمع سراپا شرر گریه‌ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی

از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

فاضل نظری

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر، محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دل‌بری خوب است، اما دل‌ربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
این که در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

فاضل نظری

تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده‌ست
زندگی در دوستی با مرگ عالی‌تر شده‌ست

هر نگاهی می‌تواند خلوتم را بشکند
کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی‌تر شده‌ست

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب‌ها هلالی‌تر شده‌ست

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی‌تر شده‌ست

زندگی را خواب می‌دانستم اما بعد از آن
تازه می‌بینم حقیقت‌ها خیالی‌تر شده‌ست

ماهی کم‌طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده‌ست

فاضل نظری

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی‌کند شب من کِی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی‌تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود

ای زخم دل‌خراش! لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت، صدایی شنیدنی‌ست
بگذار گفت‌وگو به زبان هنر شود

فاضل نظری

از این به بعد من از دوست، شر نخواهم دید
سفر به خیر، تو را من دگر نخواهم دید

دگر برای کسی درددل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید

به ریگ هم‌سفر رودخانه می‌گفتم
از این به بعد تو را هم‌سفر نخواهم دید

قبول کن که نفاق از فراق تلخ‌تر است
قبول کن که از این تلخ‌تر نخواهم دید

فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا
که تیر آهم را بی‌اثر نخواهم دید

فاضل نظری

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می‌کردند
ملائک راست می‌گفتند اما ساختی ما را

که باور می‌کند با این‌که از آغاز می‌دیدی
که منکر می‌شویم آخر خودت را ساختی ما را

به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم
تو خود بازیچه‌ی اهل تماشا ساختی ما را

به جای شکر، گاهی صخره‌ها در گریه می‌گویند
چرا سیلی‌خور امواج دریا ساختی ما را؟

دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی سوختی تا ساختی ما را!

فاضل نظری

هیچ دلی عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم، انتظار مبادا
 
می‏روی و ابرها به گریه که برگرد!
چشم خداوند، اشک‌بار مبادا
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
این خبر سرخ ناگوار مبادا!
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
آینه با سنگ در کنار مبادا
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
وعده‌ی دیدار بر مزار مبادا
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
تشنه‌لب مست بی‌قرار مبادا
 
شیهه اسبی شنیده می‌شود از دور
شیهه اسبی که بی‌سوار مبادا
 
این طرف آهو دوید، آن طرف آهو
دشت در اندیشه‌ی شکار مبادا
 
وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه‌ی سرخی به رهگذار مبادا

زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک
دشت پر از لاله بی بهار مبادا

عالم کثرت گشود راه به وحدت
هیچ به جز آفریدگار مبادا!

فاضل نظری

پلنگ سنگی دروازه‌‌های بسته‌ی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
 
تفاوت‌‌های ما بیش از شباهت‌هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه‌ای، من تلخی زهرم
 
مرا ای ماهی عاشق، رها کن، فکر کن من هم
یکی از سنگ‌های کوچک افتاده در نهرم
 
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی‌بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
 
تو آهوی رهای دشت‌های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته‌ی شهرم

فاضل نظری

ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستم‌دیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی‌آن‌که دل‌بری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای
ای راه‌زن دوباره به این کاروان بیا

فاضل نظری

از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده‌ام بر سر بازار

هر غنچه به چشم من دل‌تنگ، جز این نیست
یادآوری خاطره‌ی بوسه‌ی دیدار

روزی که شکست آینه با گریه چه می‌گفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار

کُشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار

چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار

ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار

تا لحظه‌ی بوسیدن او فاصله‌ای نیست
ای مرگ، به قدر نفسی دست نگه دار