ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فریبا یوسفی

صبر کن حال من غزل بشود
کامم از تلخ‌ها عسل بشود

بنشین مشکلی اگر داریم
در هم‌این اشک و بوسه حل بشود

شور و شیرین به هم بیامیزیم
عشق را عشق ماحصل بشود

تا به تردستی‌اش دو پار‌ه‌ی دل
به هم‌آن یک‌‌دلی بدل بشود

صبر کن پیش ‌از این که در غزلم
آخرین قافیه اجل بشود

حامد عسکری

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری‌های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش

مضاعف می‌‌کند زیبایی‌اش را گوشوار آن‌سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگر پیچ امین‌الدوله بودم می‌توانستم
کمی از ساقه‌هایم را ببندم دور بازویش

تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده‌‌ی تلخش یکی با برق چاقویش
 
قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می‌‌ماند و از او باغ گردویش

رعیت‌زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم کهنه در دل داشتم این زخم هم رویش

ناصر حامدی

در دل ِمن که برای دل ِتو جایی هست
ساعت هشت شب انگار خبرهایی هست

ساعت هشت شب انگار تو بر می‌خیزی
به وجود نگرانم هیجان می‌ریزی

شب رشت است، هوا منتظر باران است
شب رشت است و دلم پیش تو سرگردان است

شب به خیر ای نفس‌ات شرح پریشانی من
ماه‌پیشانی من! دلبر بارانی من!

رشت زیباست، تو وقتی به هوا زُل بزنی
بنیشینی و به گیسوی تَرت گُل بزنی

عشق سطری است از احساس نجیب تن تو
عطر، عطر خوش و رویایی پیراهن تو

نغمه‌ای، زمزمه‌ای نیست، هوا سنگین است
پنجه‌ای تازه بزن، باز دلم غمگین است

به هوای تو سری هست که پَر خواهم داد
دل به توفانی دریای خزر خواهم داد

یاد آن وعده که مست آمده بودی پیشم
هشت شب، چتر به دست آمده بودی پیشم

چترت آمیزه‌ای از گرمی و زیبایی بود
زیر چتر تو همه چیز تماشایی بود

دوست دارم به خدا خنده‌ی رنگینت را
تو و زیبایی ایرانی و غمگینت را

تو نباشی اثر از گرمی و زیبایی نیست
رشت بی عطر نفس‌های تو رویایی نیست

کاش می‌شد به هم‌آن هیأت و حالت باشی
باز هم گوشه‌ی میدان رسالت باشی

کاش می‌شد به هوا فرصت بارش بدهیم
بنیشینیم و دو لب چای سفارش بدهیم

کسری از پنجره باز است، هوا دم دارد
این هوا عطر نفس‌‌های تو را کم دارد

به هر آن چیز بخواهی قسَمت خواهم داد
دل خود را به هوای قدمت خواهم داد

وقت تنگ است، بیا بی‌کسی‌ام را کس باش
باز هم در پس هر حادثه دلواپس باش

وقت تنگ است هوا منتظر باران است
شب رسیده است و دلم پیش تو سرگردان است

ساعت انگار - سر هشت - به من می‌خندد
آمدی پیش من و رشت به من می‌خندد...

مهدی افضلی گروه

از مرمر خورشید تراشیده تنش
پیچیده حریر نرم دور بدنش

ماژیک کشیده بر لب سرخش و بعد
کندوی عسل گذاشته در دهنش

آمیزه‌ای از آدمی و حور و پری
تذهیب نموده او و نامیده زنش

آورده خدا ز باغ جنت او را
جا مانده دو تا ترنج در پیرهنش

این شعر اگر ادامه پیدا بکند
در بیت ششم رسیده جای خفنش

مهدی افضلی گروه

ابروی کشیده تیغ در کف زنگی مست
لب‌هاش شراب ناب چندین ساله‌ست

در سینه دو سیب سرخ غلطان با او
_ سانسور _ دو سیب دور افتاده ز دست

موهاش چو طوفان سیاهی همه‌گیر
چشماش دو تا پیاله‌ی خوشگل و مست

آرام و متین و ناگهانی یک شب
آمد و در زد و در انجمن شعر نشست

- قول حافظ -
«عاشقی را که چون‌این باده‌ی شب‌گیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست»

ناصر حامدی

بگو به باد پرش را تکان تکان بدهد
بگو به ابر که باران بی‌امان بدهد

چه بی‌قرار و چه بیگانه مانده‌ایم، ای کاش
کسی بیاید و ما را به هم نشان بدهد

کسی بیاید و ما را به کوچه‌ها ببرد
به ما برای رسیدن به هم توان بدهد

بگو، مگر برساند کسی به گوش خدا
که از نگاهش سهمی به عاشقان بدهد

برای هر دل تنها دلی ردیف کند
به هر نگاه جوان یار مهربان بدهد

خدا که این همه خوب است کاش امر کند
کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد