ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
نیل شو سینه بدر جرأت موسی شدنم
معجزه از تو و از من تب رسوا شدنم
بغض من تنگ بلوریست پر از ماهی سرخ
بِشِکن بغض مرا تشنهی دریا شدنم
جز تو هر کوچهی بنبست به نامم خوردست
شهر مجنون شده دیوانهی لیلا شدنم
ماه، خیره شده بر پنجرهی خانه من
عاشق شیوهی این گونه تماشا شدنم
با تو اسطوره شدن یا نشدن میارزد
شور سرشار از افسانهی نیما شدنم
ای بازی زیبای لبت، بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فنّ بیان را
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را
عشق تو چه دردیست که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را
کافیست به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامهرسان را
خورشید هم از چشم سیاه تو میافتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنان که به دستت نسپردند عنان را
بر عکس تو میگریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقشجهان را
مگر به لطف لبت شعر من شکر بشود
تو تر کنی لب و این شعر، شعر تَر بشود
قسم به موی تو حالم گرفته است امشب
مگر تو روی بگردانی و سحر بشود
«کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن»
اگر چه فتنه و آشوب بیشتر بشود
چه میشود که برقصی به وزن این غزلم
چه میشود که همین شعرْ پردهدر بشود
چه میشود که تو بانوی شعر من باشی
تمام شهر از این راز باخبر بشود
گره ز بخت غزلهای من گشوده شود
گره ز ابروی ناز تو باز اگر بشود
تو خواب نازی و من خیره در تبسم تو
بخند تا غزلم عاشقانهتر بشود
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است
چه کردهای که ز بود و نبودت آزرده است
به عکسهای خودم خیرهام، کدام منم؟
زمانه، خاطرههای مرا کجا برده است
چه غم که بگذرد از دشت لالهها توفان
که مرگ، دلخوشی غنچههای پژمرده است
اگر سقوط بهای بلندپروازیست
پرندهی دل من بیسبب زمین خورده است
از این به بعد به رویم در قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است
با نگاه خود خبر کردی پلنگ کوه را
ماه من! امشب بغل کن عاشق نستوه را
من کویر اهل کرمانم، دلم تفتیده است
روی کوه شانه ول کن جنگل انبوه را
با مدادی تازهتر کن مرز لبها را عزیز!
حذف کن از صورت ماهت خط اندوه را
توی چشمان تو طوفان بدی خوابیده است
با سیهکاران بگو باور کنند این نوح را
این پلنگ زخمخورده، گرگ باراندیده است
با تو هر شب باز بالا میرود این کوه را...
تا قافیهی شعر، امیر است و غدیر است
برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است
مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا
آنان که نمردند، بمیرند که دیر است
میچرخم و میرقصم و تقصیر خودم نیست
این شور و جنون را چه کنم عید غدیر است
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 ساعت 10:20
دارم ادای دختر همسایه میشوم
شاید نگاه کردن من را بلد شوی!
پشت نگاه پنجره قایم شدم تو را
تا از صدای خستگی ِکوچه رد شوی
من ناشیانه عاشق یک مرده میشوم
تو زندهگی! بکن وسط مردهشورها
با بیارادگی به خودم فکر میکنم
دارم فرار میکنم از دست گورها
لعنت به من اگر ته این خط رسیدهام
نقطه؛ شروع تازهی یک راه ِخوب نیست؟!
سرمای بیدلیل تو دارد تن مرا...
در نقشههای زندگی من، جنوب نیست!
در روزهای بیخودی ِمنتظر ترم
شب، یک دلیل مبهم بیاعتماد بود
بغض لباس خواب ِزنی هرزه میشدم
این ماجرا برای تن من گشاد بود!!
یک اتفاق ِ تازه به پایان رسیدهام
در اشتباه سرزدهام وول میخورم
گنجشک ِبیگناه که از روی سادگی
از گربههای وسوسه پنجول میخورم
دارد کسی ادای مرا درمیآورد
شاید به لحظههای تو نزدیکتر شود
این روزها همیشه غروبند در سرم!
باید نگاه پنجره تاریکتر شود...
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 ساعت 08:53
برای سلمان فارسی
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
ببین، کورُش هم اینجا خواب بیداری نمیبیند
به سوی زندگی بشتاب و بگذار این جسدها را
تو را بانگ بلال از دور سوی خویش میخواند
برای خسروان بگذار لحن باربدها را
صدای روشنی میآید از ژرفای نخلستان
سبد بردار پر کن از مناجاتش سبدها را
غریبی در دیار خویشتن؟ مهمان شهری شو
که «اهل بیت» میخوانند آنجا نابلدها را
کرامت را ببین، پیغمبران شهر دانایی
به تدبیر تو میبندند راه عبدودها را
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 ساعت 08:53