ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فاضل نظری

خواستم بوسه‌ی گرم از لب گل‌گون ببرم
حال باید جگرِ داغ و دلِ خون ببرم

برنگردان به من این قلب پر از خاطره را
این کتابِ ورق‌ازهم‌شده را چون ببرم؟

با سرافکندگی قلب خرابم چه کنم؟
گر سرِ سالم از این معرکه بیرون ببرم

ناگزیرم که در آیینه‌ی چشمت با شرم
لب خندان بنشانم دل محزون ببرم

شاعر ساحل چشم توام و هم‌چون موج
باید از سنگ‌دلی‌های تو مضمون ببرم

فاضل نظری

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه‌ است به شب اما نه
شب که این قدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق‌شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یک‌دل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به این‌جا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

فاضل نظری

تصّور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خَم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی‌قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا، آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه‌ی غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن، محکم قدم بردار
به حلق‌آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

فاضل نظری

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
دل بکَن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه‌شدن‌ها آیا              
دوبرابرشدن غصه‌ی تنهایی نیست!؟

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را        
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه، تنها کدرت خواهد کرد            
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی، نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

فاضل نظری

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه‌ی ممنوع ولی لب‌هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس این جا به تو مانند، نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند، نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

فاضل نظری

از باغ می‌برند تا چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گُل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مُرده‌ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری

از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم‌صحبتی از موج‌خوردن سخت نیست
صخره‌ام، هرچند بی‌مهری کنی، می‌ایستم

تا نگویی اشک‌های شمع از کم‌طاقتی‌ست
در خودم آتش به‌پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه، حیرت صدبرابر می‌شود
بی‌سبب در خود شکستم تا ببینم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می‌زیستم

فاضل نظری

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناری‌ها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دل‌تنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

روزی همین مردم که سنگم می‌زنند از رشک
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

فاضل نظری

هم‌چنان صیاد را صحرا به صحرا می‌کشند
آهوان مست جور چشم او را می‌کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج‌ها باری گران بر دوش دریا می‌کشند

قصه‌ی انگشتری بی‌مثلم اما بی‌نگین
دوستان از دست من شرمندگی‌ها می‌کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه‌ام را بیش‌تر بر خاک دنیا می‌کشند

شرک، موری بود بر سنگ سیاهی در شبی
چشم‌های ما فقط «رنج» تماشا می‌کشند

فاضل نظری

گوشه چشم بگردان و مقدّر گردان
ما که هستیم در این دایره‌ی سرگردان؟!

دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم  به  این ساقی ساغرگردان

این دعایی است که رندی به من آموخته است
بار ما را نه بیفزا! نه سبک‌تر گردان!

غنچه‌ای را که به پژمرده‌شدن محکوم است
تا شکوفا نشده بشکن و پرپر گردان

من کجا بیش‌تر از حق خودم خواسته‌ام؟
مرگ حق است به من حق مرا برگردان!

فاضل نظری

پیشانی‌ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می‌کردم
در سینه‌ام پر می‌زند شب‌ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می‌افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می‌گفت:
از شانه‌ام هر روز می چیده است شب‌بویی

نام تو را می‌کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می‌افتاد چاقویی

بی‌چاره آهویی که صید پنجه‌ی شیری است
بیچاره‌تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می‌پوشم
اکنون ز من با بی‌وفایی دست می‌شویی

آیینه خیلی هم نباید راست‌گو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می‌گویی

فاضل نظری

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کمِ شادی و غم سرزنشم کن

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
این ‌بار قدم روی قدم سرزنشم کن

من سایه‌ی پنهان‌شده در پشت غبارم
آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

فاضل نظری

هم‌چنان وعده‌ی بخشایش شاهنشاهش
می‌کشد گم‌شدگان را به زیارت‌گاهش

نه در آیینه‌ی فهم است؛ نه در شیشه‌ی وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهره‌‌ی جان‌کاهش

از هم‌آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟

کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته‌ام مثل درختی که از آذر ماهش

باز برگرد به دل‌تنگی قبل از باران
سوره‌ی توبه رسیده است به بسم‌الله‌اش

فاضل نظری

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ روزی می‌رسد
قیمت لب‌های سُرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری

هم‌راه بسیار است، اما هم‌دمی نیست
مثل تمام غصه‌ها، این هم غمی نیست

دل‌بسته‌ی اندوه دامن‌گیر خود باش
از عالم غم دل‌رُباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت‌بین کنار کعبه می‌گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

در فکر فتح قله‌ی قافم که آن‌جاست
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست

فاضل نظری

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این، تباه این‌جا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه این‌جا

تو زیبایی و زیبایی در این‌جا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه این‌جا

فاضل نظری

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی، وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها؛ آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند