ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

کاظم بهمنی

خنده‌ات طرح لطیفی است که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار، خریدن دارد

فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی است! دویدن دارد

شاخه‌ای از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوه‌ی سرخی است که چیدن دارد

عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی‌سروپا عزم رسیدن دارد

عمق تو درّه‌ی ژرفی است مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اوّل قصّه‌ی هر عشق کمی تکراری است
آخر قصّه‌ی فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
••
آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم
مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود

کاظم بهمنی

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟

آیا تو هم  هر پرده‌ای را تا گشودی
از چارچوب پنجره، دیوار دیدی؟

اصلاً ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج، آسمان را تار دیدی؟

نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟

در پشت دیوار ِحیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟

آیا تو هم با چشم ِ باز و خیس ِ از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟

رفتی مطب، بی‌نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل ِمن؟ بیمار دیدی؟

حقّا که با من فرق داری لااقل تو
او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی

کاظم بهمنی

از مرگ پری درون دریا غوغاست
هر گوشه برای او عزایی بر پاست

این شوریِ افتاده به جان دریا
از گریه‌ی دسته‌جمعیِ ماهی‌هاست

کاظم بهمنی

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی‌فایده است
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان بی‌فایده است

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی‌فایده است

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی‌فایده است

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سربه‌زیری بی‌گمان بی‌فایده است

تیر از جایی که فکرش را نمی‌کردم رسید
دوری از آن دل‌بر ابروکمان بی‌فایده است

در من ِعاشق توان ِذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی‌فایده است

 از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد، شبان، بی‌فایده است

 من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
هم‌چنان می‌گردم اما هم‌چنان بی‌فایده است