رسم دلداری نمیدانی، سخن هم نشنوی
از کسی نشنیدهای پندی، زمن هم نشنوی
فارغ از مائی چنان ای شمع ، کآتش میزنی
صد چو من پروانه، بوی سوختن هم نشنوی
یاد یاران کردن از روی صفا یا از هوس
از خدا نشنیدهای، وز اهرمن هم نشنوی
بزم خسرو آنچنان گرم است ای شیرین دهان
کز سرِ مستی، فغان کوهکن هم نشنوی
هرزهگردی تا به کی؟ ای کبک بیپروای من
بوی خودروگل چو من را در چمن هم نشنوی
بس که رنجاندی دلم را لب فرو بستم ز شعر
حرف من را بعد از این در انجمن هم نشنوی
آنچنان خواهم جدائی کز پس صد سال صبر
بوی این گمگشته را از پیرهن هم نشنوی