ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
مردهام؛ این نفس تازهی من فلسفه دارد
روی پا بودن این برج کهن فلسفه دارد
سنگ این است که من فکر کنم «قسمتم این بود»
تیشه بر سر زدن «سنگشکن» فلسفه دارد
دوستی با تو میسّر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد
گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف...
و همین «حیف» خودش مطمئناً فلسفه دارد
آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر در آیم
تازه فهمیدهام این بند ِکفن فلسفه دارد
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 ساعت 03:27
بیت آخر...
وبلاگ خیلی پر بار و خوبی دارید . چند تا از مطلبهاتون رو تو وبلاگم گذاشتم . ممنون . موفق باشید .
زنده باشید.
این شعر فوق العاده بود. عالیییییی