چون ترکیببند معروف وحشی بافقی با مطلع «ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را» دوست دارم و پس از بررسی سرسری اشعاری که دوستشان دارم و جابهجا یادداشتشان کردهام دریافتم که علاقهی خاصی به اشعاری دارم که معشوقِ مغرورِ بیوفایِ جفاکارِ رقیبنواز را مورد خطاب مستقیم قرار دادهاند...
لذا تصمیم به گلچینِ ابیاتی از دیوان غزلیات «وحشی بافقی» که متضمن حرف ندای «ای» و نیز دارای معنای مستقل و قابل نقل (فارغ از کلیِت غزل) باشند، کردم.
و پس از تشکر پیشاپیش، تذکر این نکته که ابیات خلافِ پسندِ ذائقهام را حذف کردم. بالیدن در اجتماع اصالت ممیزی، انسان را ممیز سرخود بار میآورد دیگر.
«وحشی»صفت ز عیب کسان دیده بستهام
ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا
•
کسی خود جان نبُرد از شیوهی چشم فسونسازت
دگر قصد که داری ای جهانی کُشتهی نازت
نمیدانم که باز ای ابر رحمت بر که میباری
که بینم در کمینگاه نظر، صد ناوکاندازت
•
ای صبا! یاری نما، اشک نیاز من ببین
رنجه مشو، بنگر که یار نازنین من کجاست؟
•
به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای
که بلبلِ تو به زاغ و زغن، همآواز است
•
گردن بنه ای بستهی زنجیر محبت
کز زحمتِ این بند به کوشش نتوان جست
•
آخر ای صاحبمتاعِ حُسن، این دشنام چیست؟
در سر دریوزه گر از ما دعایی سر زده است
•
ای سینهی زنگبسته! دلی داشتی، کجاست؟
آیینهات بیار که روشنگر آمده است
•
ای مدّعی از طعن تو ما را چه ملال است؟
با ردّ و قبول تو، چه نقص و چه کمال است؟
•
ای خدنگ غمزه! ضایع کن به ما هم ناوکی
تا بداند جان ما؛ آماجگاه تیر کیست؟
•
ای همنفسان! بودن و آسودن ما چیست؟
یاران همه کردند سفر، بودن ما چیست؟
ای چرخ! همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست؟
•
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غمپرورد و آه سرد و روی زرد، چیست؟
•
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست
نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
•
عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور
حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست
•
ای دل! سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربدهی سختکمانی که مرا هست
•
ز رشک قرب من، ای مدّعی خلاص شدی
تو را نوید که بر خاطرش خیالی هست
•
ای شاهباز! دوری ما از تو لازم است
گنجشک را چه زهرهی همآشیانیات
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف؟
کی اوفتاد رغبت میوهفشانیات
•
خوش، بختِ تو ای مدّعی! کاینجا که من خوارم چنین
با یک جهان بیحرمتی، هیچت ز حرمت کم نشد
•
رسم، این میباشد ای دیرآشنای زودسر
آن همه لاف وفا، آخر هم این مقدار بود؟
•
ای عقل! همآنا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
ای شمع! به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل «وحشی» که به پروانگی آمد
•
ای دل به راه سیل غم، جان را چه غمخواری کنی
این خانهی اندوه را بگذار تا ویران کند
•
ای آن که پرسی حال من، وه چون بُوَد حال کسی
کز دیده هر دم بر رُخَش، صد جدول خون بگذرد
•
بیا ای باد! خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامنکشان آید
•
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاین چنین فصلی، غم آن گلعذارم میکُشد
•
کجا در بزم او جای چو من دیوانهای باشد
مقام هم چو من دیوانهای، ویرانهای باشد
مگو «وحشی» کجا میباشد این سلطان مهرویان
کجا باشد مقامش؟ گوشهی میخانهای باشد
•
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
•
برو ای پندگو! بگذار «وحشی» را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
•
بخند ای گل! کز آب چشم «وحشی» پرورش داری
که هر گل، کو به بار آورد، پژمردن نمیداند
•
نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پرقیمت!
که بیآبی و بیرنگی، خلل در قیمت اندازد
•
ای عشق! شدی خوار، بِکِش ناز، دو روزی
کاین حُسنفروشان، همه قدر تو ندانند
•
الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آنجا، سر ندید
•
به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت!
بریز برگ که ابر امید، آب ندارد
•
ای عندلیب! خو کن، با خار غم که هرگز
بوی گل مروّت، زین بوستان نیاید
•
آخر ای مغرور! گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود، سر عجز گدای خود نگر
•
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع! تو هم، حرمت پروانه نگهدار
•
ای دل بیجرم زندانی! تو دربندی هنوز
آرزو کردت به این حال، آرزومندی هنوز
•
ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن
خوب میگویی ولی او را نمیدانی هنوز
•
ای دل! به بند دوری او، جاودانه باش
ای صبر! پاسبان دربند خانه باش
ای سر! به خاک تنگ فرو رو، تو را که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش؟
•
وصل؛ خواری، بَر دهد، ای طایر بستانپرست!
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
•
کار؛ دشوار است بر من، وقت کار است ای اجل!
سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص
چند نالم بر درش، ای همنشین! زارم بکُش
کو رهد از دردسر، من گردم از افغان خلاص
•
جانب بستان چه میخوانی مرا ای باغِبان؟
با من آن گلپیرهن، چون نیست در بستان، چه حظّ؟
•
این منم این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
«وحشی» اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا! دو جام مالآمال!
•
ای دیده بخوابی تو که با این همه تشویش
از غفلت این بخت گرانخواب کشیدیم
•
این راه، نه راهی است، عنان بازکش ای دل!
دیدی که در این یکدوسه منزل چه کشیدیم
•
ای گل اگر به گفتهی «وحشی» عمل کنی
صدساله نوبهار، خزان را ضمان منم
•
حالم مپرس ای همنشین! بیطرّهی آن نازنین
آشفته بودم پیش از این، هستم پریشان همچنان
•
ای اجل! از قید زندان غمم آزاد کن
سعی دارد محنت هجران، تو هم امداد کن
ناقهی لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کرده است مجنون، ای جرس! فریاد کن
ای که یکدم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست، ما را نیز گاهی یاد کن
غافلی «وحشی» ز ترک چشم تیرانداز او
تیر، جست ای صید غافل! چشم بر صیّاد کن
•
به کنعانم مبر ای بخت! من یوسف نمیخواهم
ببر آنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
•
عیش خسرو چیست؟ با شیرین به طرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنتدیدهی فرهاد کن
•
ای که دل بردی ز دلدار من، آزارش مکن
آن چه او در کار من کرده است در کارش مکن
•
زین سان متاز ای سنگدل! ترسم بلغزد توسنات
کز خون ناحقکشتگان، گِل شد سر میدان تو
•
سبک باش ای صباح روز عشرت! بس گرانخیزی
تو هم از حدّ، درازی ای شب اندوه، کوته شو
هنوز از شب همآن پاس نخست است ای فلک ما را
چه شد چون دیگران، گو یک شب ما هم، سحرگه شو
•
پروانه یک زمان دگر، زنده بیش نیست
ای شمع! سرکشی مکن و رخ متاب از او
•
ای که طبیب «وحشی»ای، خوب علاج میکنی
وعده به حشر میدهد، درد مرا دوای تو
•
ای تازهگل! نه گرم جهان دیدهای نه سرد
نوعی نما که کم نشود آب و رنگ تو
•
من آن خمخانهپردازم که بدمستی نمیدانم
الا ای ساقی دوران! می از رطل گرانم ده
•
ای دل وحشتگریز! این همه دهشت چرا؟
فرصت حرفی بجو، شرح ملالی بده
•
آخر ای بیگانهخو! ناآشنایی این همه؟
تا به این غایت مروّت، بیوفایی این همه؟
•
ای صیدکش، صیّاد من! تاب کمندت باز ده
تا چند، دست و پا زند، صید گلوافشردهای
ای عقل! برچین این دکان، از چارسوی عافیت
کآمد به بدمستی برون، رطل پیاپیخوردهای
ای غیر! دل داری تو هم! اما دلت را نور کو؟
در هر مزار افتاده است، این سان چراغ مُردهای
•
ای صبا! پیراهن یوسف مگر همراه توست
از کداماین باغ این گل در گریبان کردهای؟
•
ای بیسبب اسیرکُشِ بیگناهسوز
پرسند اگر به حشر سبب را چه میکنی؟
•
به این بدحالی افکندی مرا ای چشم تر! آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمیدیدی؟
•
گر بدانی حال من، گریان شوی بیاختیار
ای که منعِ گریهی بیاختیارم میکنی
•
ای آن که عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کردهای؟
•
ای مرغ سحر! حسرت بستان که داری؟
این ناله به اندازهی حرمان که داری؟
ای خشکلبِ بادیه! این سوز جگرتاب
در آرزوی چشمهی حَیوان که داری؟
ای پای طلب! این همه خونبسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که دای؟
پژمرده شد ای زردگیاه! برگ امیدت
امیدِ نم از چشمهی حیوان که داری؟
ای شعلهی افروخته! این جان پرآتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری؟
•
ای بخت خفته! خیز و نشین خوش به اعتبار
زیرا که با تو بر سر لطف آمده است یار
ای جان! تو خوش بخند که حسرت سر آمده است
آن گریه و دعای سحر، کرده است کار
ای دل تو را نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
•
ای فلک! چند ز بیداد تو بینم آزار
من خود آزردهدلم، با دل خویشم بگذار
•
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
•
ای که از اهل زمانی! ز فلک مهر مجوی
کاین همآن دشمن ارباب زمان است که بود
گریهی ابر بهاری نگر ای غنچه مخند
که در این باغ، همآن باد خزان است که بود
•
آه ای فلک! ز دست تو و جور اخترت
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
شد کشته عالم و تو همآن در مقام جنگ
ای تیزچنگ! کُند نگردید خنجرت؟
چندین شکست کار منِ دلشکسته چیست؟
ای هرزهگرد! نیست مگر کار دیگرت؟
•
ای چرخ! مرا دلی هست بیدادپسند
بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند؟
•
به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت!
بریز برگ که ابر امید، آب ندارد
-------------------
این جواب دندان شکن یادم نمیره
من هم یادم نمی ره.
وقتی می نوشتمش، یاد مناسبتش افتادم.
البته جواب دندان شکن نبود، درددل بود!
سلام وبلاگتون عالیه اما پیشنهاد می کنم از بزرگان غزل امروز مثل صابر موسوی و فاضل نظری هم شعر بزارید
شعر های صابر موسوی رو علاوه بر اینتر نت (با یه سرچ ساده تو گوگل رو اسم صابر موسوی) می تونید تو مجموعه غزلشون به نام -بغض دیر سال من- از انتشارات فصل پنجم پیدا کنید و شعر های فاضل نظری رو می تونید علاوه بر اینتر نت تو سه گانه فاضل نظری از انتشارات سوره مهر بیابید غزل های این دو نفر به خصوص صابر موسوی واقعا بی نظیرن سپاس
حتماً