ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
انکحتُ... عشق را و تمام بهار را
زوّجتُ... سیب را و درخت انار را
متّعتُ... خوشهخوشه رطبهای تازه را
گیلاسهای آتشی آبدار را
هذا موکّلی غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفتهای به وکالت سهتار را
یک جلد آیه آیهی قرآن! تو سورهای
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را
یک آئینه. به گردن من هست دست توست،
دستی که پاک میکند از آن غبار را
یک جفت شمعدان؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پردهی شبهای تار را
مهریّهی تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمهی آبشار را
ده شرطِ ضمنِ... ده؟! نه! بگویید صد! هزار!
با بوسه مُهر میکنم آن صدهزار را
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانهوار را