ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
مرد فریاد برآورد: «مرا یاری نیست؟»
کوفیان هلهله کردند: «... هلا...آری نیست»
شمر تکبیر برآورد که در لشکر تو
پرچمی نیست به پا، دست علمداری نیست
شمر و تکبیر!؟ بلی بین حقیقت وَ دروغ
ای بسا، گرچه به ظاهر، ره بسیاری نیست
مَرد غرّید که تکبیر شما تزویر است
ور نه حاشا که شما را به خدا کاری نیست
گرم سودای خدایید به بازار سیاه
آه، مکّارهتر از این سر بازاری نیست
غیرتم کُشت که چندیست به بازار دروغ
میفروشند وطن را و خریداری نیست
مرد غرّید: «مرا مرگ حیاتی تازهست
زندگی کردن با خواری، جز عاری نیست»
عُمَر سعد به ری - اما – میاندیشید
- «بهتر از گندم ری هیچ بر و باری نیست...»
مرد نالید: «تو را هرگز از گندم ری
یا که از مردم وی حاصل سرشاری نیست
آسیاها همه بر خون شما خواهد گشت
نان نفرینشدگان لقمهی همواری نیست»
زندگی گر چه مصافیست میان بد و خوب
کربلا حادثهی قابل تکراری نیست
غالباً شمر و یزیدند به جولان اینجا
حُر که سهل است، در این معرکه مختاری نیست!