ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی
جشن تولدی که مبارک نمیشود
دیدار چشمهات که در هیچ ساعتی
حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خستهام از روی عادتی
از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم
خط میکشم به دلخوشی هر زیارتی
تو شاهزادهی غزلی! پرتوقعیست
اینکه تو را مخاطب این شعر پاپتی
حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود
تسلیم چشمهای تو بیاستقامتی
مثل تمام جمعیت این پیادهرو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی
بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایهای، حرفی، شکایتی
باور کن از نهایت اندوه خسته بود
میرفت بلکه در سفر بینهایتی
این سالها بدون تو شاعر نمیشدم
هر چند وهم شاعریام هم حکایتی
دستی به لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی