ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
قصه را تا کجا گفته بودم؟
اصلاً این قصه را گفته بودم
با هر آیینهای روبهرویم
از صفای شما گفته بودم
کاشکی در همآن کنج خلوت
با شما ماجرا گفته بودم
بیبهانهتر از بغض خواندم
گریه را بیصدا گفته بودم
روز و شب با هماین دست خالی
ربنا آتنا گفته بودم
باورم کن که در هر قنوتم
بنده نام تو را گفته بودم
با تو ... میخواستم با تو باشم
کاشکی با خدا گفته بودم
حرفهای غریبانه در من
مثل یک قصه ناگفته بودم