ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌اکبر یاغی‌تبار - با من چه کرده‌اند

با من چه کرده‌اند که بی‌آسمان شدم
بر من چه رفته است که آتش به جان شدم

با من چه کرده‌اید که این‌گونه بی‌خطر
«کبریت نیم سوخته» شهرتان شدم

پادرهواتر از همه حرف‌هایتان
مضحک‌ترین پدیده مازندران شدم

این هم مصیبتی است که با آلتی که نیست
ارضاگر غریزه سگ‌هایتان شدم

می‌خواستم بهار شوم باغبان نخواست
می‌خواستم درخت شوم نردبان شدم

علی‌اکبر یاغی‌تبار - چرا این قدر عشق خوب است؟

اگرچه دلت عشق را در به رو بست
«صداکن مرا» که «صدای تو خوب است»

خدا روزی از روزهای قشنگش
دلم را گرفت و به یک تار مو بست

همان لحظه بغضی شبیه صدایت
به طرزی غم‌انگیز راه گلو بست

غم‌انگیز و بی‌روح، لبریز اندوه
صدای تو خورشید تَنگِ غروب است

اگرچه دلت لحظه‌ای پیش من نیست
و معجونی از آهن و سنگ و چوب است

نباید بپرسم ولی بی‌خیالش
عزیزم چرا این قدر عشق خوب است؟

علی‌اکبر یاغی‌تبار - جنسی که در بساط زمین نیست، مریم است

ماتم‌سرای چشم تو سور دمادم است
زیباترین بهشت خدا این جهنم است

عیسی، قلم قلم سر هر کوچه ریخته است
جنسی که در بساط زمین نیست مریم است

وقتی تو نیستی سند ماه و سال من
هر هفته هشت روز به نام محرّم است
 
حوّای من به شهوت ابلیس تن بده
بی‌غیرتی علامت اولاد آدم است

خاکش پر از پلشتی روح شغادهاست
سهراب شاهنامه‌ی این شهر رستم است

باید شنید و زجر کشید و سکوت کرد
که زندگی تجسم مرگی مسلم است

در بیستون برای چه علاف مانده‌ای
فرهاد جان برای تو هیمالیا کم است

علی سلیمانی

اگر چه موجم و تلخ است عمر کوتاهم
دوباره از لبت ای رود بوسه می‌خواهم

شبیه آینۀ از غبار لبریزم
شبیه برکۀ دل‌گیر دور از ماهم

برادری کن و این بار هم اسیرم ساز
که گرگ‌های زیادی نشسته در راهم

تمام عمر نوشتم غزل غزل امّا
دلی که خواسته بودی نداشت دریا هم

نه سرنوشت، نه قسمت، حقیقتش این بود
خدا نخواست بمانیم ما دو تا با هم!

علی سلیمانی - بد نیست

اگر درخت تو باشی، تبر شدن بد نیست
در این غزل به تو نزدیک‌تر شدن بد نیست

بهاری و همه‌ی شهر بی‌قرار تواند
به پای هر قدمت دربه‌در شدن بد نیست

دمی نمانده که خاکسترم خطاب کنند
به هم بریز مرا شعله‌ور شدن بد نیست

هزار عاشق دیوانه محو گیسویت
میان این همه دل مختصر شدن بد نیست

همین که نقش مقابل تویی، غزل زیباست
تو را که خیر بخوانند، شر شدن بد نیست

علی‌رضا بدیع

من غبطه می‌خورم به درختان خانه‌ات
ای کاش سر گذاشته بودم به شانه‌ات

در فصل جفت‌گیری فولاد و سنگ، کاش
گنجشک من تو باشی و من آشیانه‌ات

گنجشک من تو باشی و من در به در شوم
از صبح تا غروب پی آب و دانه‌ات

وقت غروب از تو بپرسم: چگونه است
با چند استکان مِی روشن، میانه‌ات؟

بعدش بخواهم از تو کمی درد دل کنی
گاه از زمین بگویی و گاه از زمانه‌ات

یک مشت کودک‌اند، به دور درخت سیب
انگشت‌های کوچک تو زیر چانه‌ات

در بوسه‌ی تو، بذر تغزل نهفته، کاش
روی لبان من بشکوفد جوانه‌ات

راس کلاغ، فرصت کشف شهود نیست
بگذار تا تو را برسانم به خانه‌ات

مهدی فرجی

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌
آخ‌ ... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌

با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند
یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌

در لباس آبی از من بیش‌تر دل می‌بری‌
آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌


آن‌قَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می‌توانم مایه‌ی ـ گه‌گاه ‌ـ دل‌گرمی شوم‌

میل‌، میل توست‌، امّا بی تو باور کن که من‌
در هجوم بادهای سخت‌، پرپر می‌شوم

۳ رباعی از جلیل صفربیگی

از بس که خدا به ما دو تا بدبین است
از فرط خجالت سرمان پایین است
ما متهم ردیف اول هستیم
عاشق شده‌ایم جرم‌مان سنگین است

*

ما این کم وکاست را نمی‌دانستیم
دل آن‌چه که خواست را نمی‌دانستیم
باور کن اگر عنایت عشق نبود
دست چپ و راست را نمی‌دانستیم

*

هر چند که دور از عشق بازی هستیم
اما به رضای عشق راضی هستیم
بر فرض که این مساله هم حل بشود
ثابت شده ما دو خط موازی هستیم

محمدعلی جوشایی - ایدون بادها

نه دوستی زحد بِبَر، نه دشمنی زیاد کن
بکُن هر آنچه می‌کنی ولی به عدل و داد کن

چه فهم می‌کند بشر، به رزم‌گاه خیر و شر
نه حق به تهمتن بده، نه فتنه با شغاد کن

ز سست‌مایگی مَبَر، به هیچ قبله طاعتی
به سنگ و چوب سجده کن ولی به اعتقاد کن

نصیحتی کنم تو را که صرف حفظ دین کنی
چو شیخ شهر شد شبان، به گرگ اعتماد کن

ز رعیت این دعا ببَر، به حکم‌ران خیره‌سر
اگر به فکر مردمی، بمیر و شهر شاد کن

ادگار آلن پو

اعتراضی ندارم که سهم زمین من بسیار اندک است
شکوه نمی‌کنم
که خرابه‌ها از من شادتر و شیرین‌ترند
و این‌که سال‌ها عشق
با دقیقه‌ای نفرت فراموش می‌شود
فقط از این ناراحتم
که بر سرنوشت من تأسف می‌خوری
برای من که تنها یک ره‌گذرم...

علی‌رضا بدیع

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه، ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر، رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکی‌ست
شطرنج، مسخره‌ست زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست حس کنی
جز میله‌های سرد قفس تکیه‌گاه نیست

در عشق آن که یک‌سره دل باخت، بُرده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند ترازوی داد را
آن‌جا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست

سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست

علی‌اکبر یاغی‌تبار - کبوتر

چشمت، تنت، به هم زدنت، قهر کردنت
دنیای من شده است همین باتلاق‌ها

من با کبوتری که تویی اوج می‌شوم
ارضا نمی‌کنند مرا این کلاغ‌ها

من با تو و تو با من و... نه غیرممکن است
بخت مزخرف من و این اتفاق‌ها؟

علی‌اکبر یاغی‌تبار - قصه شیرین خسروان

خدا نخواست نگاه تو بی‌کران باشد
زمین اجازه ندارد که آسمان باشد

به درد سفرۀ آغوش من نخواهد خورد
تنی که هر شبه مهمان این و آن باشد

کنون که شانه تو لایق سر من نیست
چه بهتر است که بالشت این و آن باشد

هزار شکر که پای بهار ما یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد

سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علاف مادیان باشد

مرنج از من اگر راندمت کبوترکش
درخت دوست ندارد کلاغ‌دان باشد

مرا حواله به این بیستون کن و بگذار
که عشق، قصۀ شیرین خسروان باشد

علی‌اکبر یاغی‌تبار - خبر مرگ برادر

ترسم این است که این قصه به آخر نرسد
ترسم این است که خورشید به خاور نرسد

ترسم این است که این جمع پریشان شود و
خبر مرگ برادر به برادر نرسد

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - باکره

انکار مکن داعیۀ دلبریت را
بگذار ببوسم لب خاکستریت را

از منظر من باکرۀ باکرگانی
هرچند سپردی به سگان، دختریت را

مژگان عباس‌لو - عاشقیم اما

عاشقیم اما نه یوسف، نه زلیخا می‌شویم
علتش این است: ما در چاه هم افتاده‌ایم

برگ پاییزیم و در فکر شکار ماست باد
بی‌خبر از این ‌که ما از آه هم افتاده‌ایم

مرتضی امیری اسفندقه - از چشم تو مگذار که الله بیفتد

مگذار که این قافله از راه بیفتد
این قافله از راه به ناگاه بیفتد

می‌ترسم از این زخم که بی‌بخیه بماند
آن‌قدر که یک مرتبه خون راه بیفتد

می‌ترسم از این مضحکۀ تفرقه، مگذار
ابلیس از این فتنه به قه‌قاه بیفتد

مگذار نگینی که منقّش به نقیب است
در چنبر انگشتر بدخواه بیفتد

مولایی و مردی کن و مگذار، پس از این
در بین رجال این همه اشباه بیفتد

تا ماهی از این آب گل‌آلود نگیرند
ای کاش که در برکۀ ما ماه بیفتد

ایران من! ای کشور آیین و نیایش
از چشم تو مگذار که الله بیفتد

بگذار عزیزی کند این منتخب فقر
یوسف نشد این مرد که در چاه بیفتد

علی‌اکبر یاغی‌تبار - وحده لا اله الا...

کوچه‌ها کوچه‌های پیچاپیچ
کوچه‌ها کوچه‌های پوچاپوچ
همه‌ی یاوه‌های دنیا هیچ
همه‌ی بافه‌های دنیا پوچ

کوچه‌ها کوچه‌های بعد از عشق
شاه‌راهِ جنون و وحشت شد
سگ ول‌گرد قصه‌های شما
در همین کوچه‌ها هدایت شد

ادامه مطلب ...

علیرضا قزوه - بگو من هم ملک بودم

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم
دمیدم در نی  دنیا، دمیدن شد فراموشم

سرم با خندۀ گل گرم شد در فصل گل‌چینی
دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم

ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود
همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم

مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم
شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم
 
صدای سرمۀ چشمت گلوی دیده‌ام را سوخت
که  از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم

چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم
چنان گرم تماشایم که  دیدن شد فراموشم

به تعقیب نمازی بی‌اذان درخود فرو رفتم
رکوعم، سجده‌ام  کج شد، خمیدن شد فراموشم

شب جان کندن آمد باز دل بستم به دل دادن
تب دل بردن آمد، دل بریدن شد فراموشم

دگر زیر سر من بالشی از گریه بگذارید
چهل سال است راحت آرمیدن شد فراموشم

اگر گفتند نامت چیست در غوغای من ربّک
بگو من هم ملک بودم، پریدن شد فراموشم

علیرضا قزوه - فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش

یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش

کسی که بوی هوالعشق می‌دهد نفسش
کسی که عطر هوالله می‌دهد دهنش

کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونی‌ست بین عشق و منش

به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریه‌های خدا مانده بود و عطر تنش

تمام دشت پر از زخم‌های عطشان بود
فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش

فرشته گفت ببینید این چه آینه‌ای‌ست
چه قدر بوی هوالنور می‌دهد سخنش

فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند می‌زند بدنش

به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش

یکی ز گوشه‌نشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش...