ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سیف‌الدین فرغانی

در این دوْر احسان نخواهیم یافت
شکر در نمک‌دان نخواهیم یافت

جهان سربه‌سر ظلم و عُدوان گرفت
در او عدل و احسان نخواهیم یافت

سگِ آدمی‌رو ولایت پُر است
کسی آدمی‌سان نخواهیم یافت

به‌دوْری که مردم سگی می‌کنند
در او گرگ چوپان نخواهیم یافت

توقّع در این دوْر دردِ دل است
در او راحتِ جان نخواهیم یافت

به یوسف‌دلان خویِ لطف‌وکرم
از این گرگ‌طبعان نخواهیم یافت

از این‌سان که دین روی دارد به ضعف
در او یک مسلمان نخواهیم یافت

مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت

شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت

بزرگان دولت کِرام‌اند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت

سخاوت نشان بزرگی بُوَد
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت

سخا و کرم دوستیِ «علی» است
که در آل‌مروان نخواهیم یافت

و گر زآنک مطلوبِ ما راحت است
در ایّامِ ایشان نخواهیم یافت

در این شوربختی به‌جز عیشِ تلخ
از این ترش‌رویان نخواهیم یافت

در این مردگان جان نخواهیم دید
و ازین مُمْسِکان نان نخواهیم یافت

توانگرْ دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت

از این قوم نیکی توقّع مدار
کز این ابر باران نخواهیم یافت

در این چار سو آنچ مردم خورند
به‌غیرِ غم، ارزان نخواهیم یافت

مکن رو تُرُش زآنک بی‌تلخ‌وشور
اِبایی بر این خوان نخواهیم یافت

چو یعقوب و یوسف در این کهنه‌حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت

به‌جز بیت احزان نخواهیم دید
به‌جز کیدِ اخوان نخواهیم یافت

به دردی که داریم از اهلِ عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت

بگو سیف فرغانی و ختم کن
در این دوْر احسان نخواهیم یافت

سعید بیابانکی

هر روز با انبوهی از غم‌های کوچک
گم می‌شوم در بین آدم های کوچک

سرمایه‌ی احساس من مشتی دوبیتی است
عمری است می‌بالم به این غم‌های کوچک

گلبرگ‌ها هم پاکی‌ام را می‌شناسند
مثل تمام قطره شبنم‌های کوچک

با آن که بیهوده‌ست اما می‌سپارم
زخم بزرگم را به مرهم‌های کوچک

پیچیده بوی محتشم مثل نسیمی
در سینه‌هامان این محرم‌های کوچک

غم‌هایمان اندازه‌ی صحرا بزرگ‌اند
ما را نمی‌فهمند آدم‌های کوچک!

هوشنگ ابتهاج

دلم گرفته خدا را تو دل‌گشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته‌ی ما را ببین و دل‌گشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه‌ی چشمی و خودنمایی کن

ز روزگار میاموز بی‌وفایی را
خدای را که دگر ترک بی‌وفایی کن

بلای کینه‌ی دشمن کشیده‌ام ای دوست
تو نیز با دل من، طاقت‌آزمایی کن

شکایت شب هجران که می‌تواند گفت
حکایت دل ما با نیِ «کسایی» کن

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه‌ی دل ماست
بیا و با غزل «سایه» هم‌نوایی کن

کمیل قاسمی

کارِ جهانِ خراب از بادا ـ مبادا گذشته
آخر چه‌گونه بگویم: آب از سرِ ما گذشته

در انتظارِ رسول‌اند این قومِ در خود معطّل
غافل از این‌که پیمبر از نیل تنها گذشته

این خطّ سرسبزی و این باغ و بهاران ـ ببینید!
یعنی که رودِ زلالی روزی از این‌جا گذشته

در پای عهدی که بستیم ـ ای عشق! ـ ما با تو هستیم
یک‌شب غریبانه بگذر، بنگر چه بر ما گذشته

آن خشک‌سالی تو را هم خوار و خسیسانه پرورد؟!
پنهان مکن گندمت را ... روز مبادا گذشته

اُفتان و خیزان و سوزان بادی وزید از بیابان
می‌گفت مجنونِ خسته از خیرِ لیلا گذشته

در نسخه‌ی آخرینم، دل‌خون طبیبم نوشته
باید مدارا کنی، مرد! کار از مداوا گذشته

وحید طلعت

بی نگاهِ عشق، مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی، دنیا مسیحایی نداشت

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌ی شب‌های من
لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

آن قدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
کاش چشمان تو هم این قدر زیبایی نداشت

این منم پنهان‌ترین افسانه‌ی شب‌های تو
آن که در مهتاب باران، شوقِ پیدایی نداشت

در گریز از خلوت شب‌های بی‌پایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی می‌ساختم آن جا که دریایی نداشت

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس ناکامی‌ام تقدیر، جاپایی نداشت

شعرهایم می‌نوشتم دست‌هایم خسته بود
در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

حرف‌های رفتنت این قدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود، حرفی از نمی‌آیی نداشت

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

بی تو اما صورت این عشق، زیبایی نداشت
چشم‌هایت بس که زیبا بود، زیبایی نداشت

سیمین بهبهانی

صدها فروغ دروغین، در انعکاس وجودم
چون شمع کوچک مسکین، در قصر آیینهکاری

فریدون مشیری

اگر ماه بودم به هر جا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

و گر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر ره‌گذار تو جا می‌گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

و گر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا می‌شکستی، مرا می‌شکستی

سعدی

ما یوسف خود نمی‌فروشیم
تو سیم سیاه خود نگه‌دار

هلالی جغتایی

کس مباد از خوان وصل ماه‌رویان، بی‌نصیب.

هلالی جغتایی

نیست مقصود بی‌کسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب

وصل جانان بود ز جان خوش‌تر
لیک مرگ رقیب از آن خوش‌تر

قیصر امین‌پور

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

قیصر امین‌پور

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبز سرآغاز سال کو؟

بیژن اشتری

بعد از این دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سیاه دگری

چون تو پیمان وفا بشکنم و بنشینم
به امید نگهی، بر سر راه دگری

چشم خود فرش کنم، زیرکف پای دگر
خرمن خویش بسوزم به نگاه دگری

گر گناه است نظر بر رخ خوبان کردن
بعد از این پشت من و بار گناه دگری

آن‌قدر آه کشیدم به فراقت شب و روز
که نمانده است مرا طاقت آه دگری

به‌جز از اشک که گیرد همه شب دامن من
بر من و زاری من نیست گواه دگری

قیصر امین‌پور

هر چند که دلتنگ‌تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ‌تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه‌تر از دامن الوند
بشکوه‌تر از کوه دماوند، غرورم

یک عمر پریشانی دل، بسته به مویی‌ست
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می‌کنم از خویش
تو، قاف قرار من و من، عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره‌ی نیلوفرم و تشنه‌ی نورم

جلیل صفربیگی

من نام کسی نخوانده‌ام الّا تو
با هیچ کسی نمانده‌ام الّا تو

عید آمد و من خانه‌تکانی کردم
از دل همه را تکانده‌ام الّا تو



امسال بهار بی‌تو آغاز نشد
امسال گذشت و باز اعجاز نشد

کی سین سلام بر لبت می‌شکفد؟
عید آمد و سفره‌ی دلم باز نشد



مه، پشت در است رود، سرگردان است
بی چتر نرو! خانه پر از باران است

از جانب من ببوس ماهی‌ها را
یادت نرود کلید در گلدان است

بابک صحرایی

شب‌ها که بغض می‌کنی دنیا سکوت می‌کنه
زمان به صفر می‌رسه زمین سقوط می‌کنه

شب‌ها که بغض می‌کنی به مرز مرگ می‌رسم
به گریه کوچ می‌کنم ببین چه‌قدر بی‌کسم

دریایی از آرامشی، من طرحی از خروش رود
زیباترین شعر جهان، چشمان غمگین تو بود

ما از کدوم ساعت شب درگیر این تولدیم
که دیر به هم رسیدیم و بی‌وقفه شکل هم شدیم

تو که به غنچه کردن گل‌های باغچه دل‌خوشی
از عمق خاکستر شب چه‌گونه شعله می‌کشی؟

فرصت بده گریه کنم که بی‌نهایت عاشقم
فکر گریز از شب و توفان این دقایقم

بگو کجای زندگیم گم شده بودی عشق من
که خاطرات من همه در تو خلاصه می‌شدن

بابک صحرایی

خداحافظ گل لادن تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هم از عشق چه زندونی برام ساختن

خداحافظ گل پونه گل تنهای بی‌خونه
لالایی‌ها دیگه خوابی به چشمونم نمی‌شونه

یکی با چشمای نازش دل کوچیک‌مو لرزوند
یکی با دست ناپاکش گلای باغچه‌مو سوزوند

تو این شب‌های تو در تو خداحافظ گل شب‌بو
هنوز آوار تنهایی داره می‌باره از هر سو

خداحافظ گل مریم گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشمات‌و به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب غم بارون‌و بردارم

نمی‌دونی چه دل‌تنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می‌دونی

تو این رویای سردرگم خداحافظ گل گندم
تو هم بازی‌چه‌ای بودی تو دست سرد این مردم

خداحافظ گل پونه که بارونی نمی‌تونه
طلسم بغض‌و برداره از این پاییز دیوونه

نجمه زارع

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد

نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد

چراغ چشم‌هایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد

برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی‌فهمد، کسی من را نمی‌فهمد